نشر الکترونیک از کتابخانه مجازی ایران www.IrPDF.com طنز در طنز نوشته : ابراهیم هاشمی
Download
Report
Transcript نشر الکترونیک از کتابخانه مجازی ایران www.IrPDF.com طنز در طنز نوشته : ابراهیم هاشمی
نشر الکترونیک از کتابخانه مجازی ایران
www.IrPDF.com
طنز در طنز
نوشته :ابراهیم هاشمی
مقدمه
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
آنچه پیش رو دارید حکایتهای پدر است برای فرزند.
شبها بقصد تفرج و یا شاهد آوردن.پندهای پدرانه است که نکته ها در خود دارد.
فرزند آنچه میشنود یادداشت میکند برای ثبت در حافظه تاریخ.
در این مجموعه نامی از کسی و جایی نیامده .اسامی و مکانها غیر واقعی اما حکایت واقعی است.
محل وقوع حوادث روستایی در شمال غربی ایران است.
روستایی کوهستانی با درختان بادام و پسته وکم آب.
بیشتر وقایع در ۱۳۰۰-۱۳۴۰ه ش اتفاق افتاده و راوی حوادث را دقیقا با نام و مشخصات بیان نموده اما به ضرورت
تغییری دست داد.
این روستا که بعد از شهر صاحب دومین مدرسه دولتی میشود.
افراد خود انگیخته بسیار دارد .از فرماندهان لشگر -استاندار-وزرا-عضو مجلس خبرگان و شورا و دیگر کارآمدان و
مدیران رده باال.
سوالی را برمی انگیزد که این روستای کوهستانی و کم آب با محصول اندک منحصر به بادام و انگور چگونه چنین
مردانی را پرورانده.
چه سری در خاکش نهفته.
وتنها خواستیم حکایات بر یادها بمانند بی هیچ غل و غش .شاید آیندگان به رموز این سرزمین پی برند.
تقدیم به پدر و مادرم که هدف از این حکایات حالوت و شیرینی عاقبت را به کاممان جاودان ساخت.
www.freelast.blogfa.com
معلم زرنگ
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
جوان بود و پر شور .پس از فوث پدر بار خانواده را بر دوش گرفته و با اجاره باغ خرجی
میداد .
خدمت نظام را جزو سپاه دانش عازم روستایی مسیحی نشین میشود.
غرور جوانیش امر و نهی را برنمی تافت.
اینجا را برگزیده بود که خود هم مدیر بود هم معلم.
چند بار بازرس مدارس روستایی آمده و با ایرادات غیر منطقی غرورش را جریحه دار کرده
بود.
جوانی و سر سودایی فکری را در مخیله اش پرورش میدهد.
شاگردی را به کشیک سر جاده میگمارد تا خبر آمدن بازرس را بدهد.
نزد بچه ها بازرس را منفور معرفی نموده .هر یک سنگی و سگی را آماده نگه میدارند.
با خبر ورود بازرس بچه ها اختیار از کف داده و با سنگ مقدمش را گرامی میدارند و سگان
روستا را در پی اش رها میکنند.
پس از آن هیچگاه بازرسی پای به روستا نمی رسد.
دردسر مهمانداری
•
•
•
•
•
•
•
•
•
خان عمو سالیکه فوت کرد و ما به غمش تا به آخر ماندیم تابستان برادر زاده اش را نزد خود دعوت کرد.
برادر زاده ای که از آداب و رسوم آن محیط هیچ نمی دانست .پس از رسیدن به روستا پسر پشت در
منزل عمو دق الباب کرد و هر چه منتظر ماند خبری نشد.
پس از مدتی انتظار زن عمو از دیوار انتهای کوچه پایین آمده و نشانی عمو را در باغ پشت همان دیوار
می دهد.
پسر فارغ بال از دیوار انتهای کوچه پایین پرید.با عمو دیده بوسی کرد و به تفرج و گفتگو نشست .عصر
عمو گله کوچکش را سپرد تا پسر به خانه برساند .بدون نشان دادن راه و خود رفته میوه بیاورد.
فصل سیب و بادام و گردو و پسته و انگور بود .توت و زردآلو.
پسر همان راهی را که آمده بود در پیش می گیرد گوسفندان پای دیوار می ایستند.فکری به خاطرش می
رسد .سر دسته را که بزی چاالک بود بغل کرده و از دیوار می سراند.
صدای سر دسته از آن طرف دیوار گله را به جنب و جوش وامی دارد و یکایک با هل دادنی از دیوار
می گذرند.
دیواری بلند که حایل و مانع رفت و آمد قرار داده شده بود.
دیر وقت شب عمو دل نگران به منزل بازگشت .پی پسرک همه جا را گشته بود.
غافل از اینکه پسرک راه میانبر را برگزیده بود.
مشکوک
•
•
•
•
•
•
•
•
پسر دانشجوی رشته برق بود و در طبقه پایین منزل آزمایشگاهی برای خود ترتیب داده بود.تخته سیاهی بر دیوار کوبیده و میز بزرگی
پر از قطعات الکترونیک و دل و روده رادیو و تلویزیون بیرون ریخته و گوشه ای نیز ابزار کیمیاگری بر پا کرده و لوله های بهم پیوند
داده و چراغهای الکلی تعبیه کرده و مشغول اسطرالب سیماب و طال .برادر و خواهر کوچکتر نیز برسم بچه های آن دوران جوجه
هایی را پرورش داده و بزرگ کرده بودند و حال مرغ و خروسشان جزوی از اعضای منزل بشمار می آمدند و براحتی در منزل رفت
و آمد می کردند و کسی جلوگیرشان نبود.
بچه گربه دست آموز خانه نیز با آنها کنار آمده و با شیطنت های خود اهل منزل را شادمان می کرد.
پیش آمد که طبقه باالی منزل را تعمیر کنند لذا برای مدتی طبقه پایین را برای سکونت برمی گزینند.
در سالن بزرگ مبلمان منزل را چیده و آزمایشگاه و وسایلش نیز بجای خود محفوظ می ماند.روزی پیرمرد شریفی از آشنایان
بدیدارشان می آید.پدر خانواده شربتی تعارف می کند که طبقه باال کارگران فرا می خوانندش .ناچار با عذرخواهی پیرمرد را تنها می
گذارد و به طبقه باال می رود.
اما بازگشتش بطول می انجامد.
پیرمرد چشم به اطرف می اندازد .تخته سیاهی پر از فرمول و اشکال عجیب مقابل دیدگانش بعد در سمت راست میزی پر از رادیوهای
اوراقی و تلویزیونهایی که برفک می زدند.که مرغ و خروس همچون دو عاشق و معشوق با کمال آزادی وارد می شوند و جلوی پیرمرد
لحظه ای ایستاده و نگاهش می کنند و بعد در مقابل دیدگان ناباورانه پیرمرد هر کدام بر مبلی جلوس کرده و به مرد خیره می شوند.
در این حین سوزشی در انگشت شصت پا احساس می کند .نگاه می کند .بچه گربه خانواده انگشت را در دهان گرفته مرد چندش می
شود و زود پاها را جمع می کند.
بچه گربه کمی نگاهش می کند واکنش مرد را می آزماید .چند پشتک می زند و چون از مرد حرکتی نمی بیند گلوله نخ را پیدا کرده و
بازیگوشی می کند و مرد متحیر از حرکات عجیب و اوضاع غریب خانه نگاهش متوجه سقف می شود که خفاشی آویزان از کرکره
پنجره که بچه های منزل پناهش داده بودند مشاهده می کند دلش آشوب می شود .تا بچه گربه را گرفتار در ریسمان و نخ بدست و پا می
بیند فرار را بر قرار ترجیح می دهد.
خرافاتی
•
•
•
•
•
•
•
•
گاه تقارن خرافه و واقعیت چنان بهم پیوند می خورد که خاستگاه خرافه درست می نماید.
پسر از دو روز تعطیلی استفاده کرده و راهی موطن اش می شود.
در اتوبوس مسافر کنار دستی اشاره ای به جاروی باالی سر راننده کرده و به نحسی آن می
پردازد و اینکه این سفر سرانجام نخواهد داشت .که وجود جارو در باالی سر راننده نحس
است.
پسر به روی خود نمی آورد و سرگرم تماشای مناظر بیرون می شود و از اینکه چنین حادثه
ای روی دهد در دل به خوش باوری مرد می خندد.
اما پس از ساعتی یکباره صدایی از اتوبوس بلند می شود و بدنبالش ماشین متوقف می شود.
پس از وارسی معلوم می شود چنان خرابی ای روی داده که اتوبوس تا چند روز زمین گیر
است.
آن روز در تاریکی شب بزحمت وسیله ای یافته و بدیار خود بازمی گردد.
اما همواره در این تقارن حادثه و وجود جاروی نحس که از تصادفات بوده تامل می کرد.
مراقب
•
•
•
•
•
•
مسابقات ورزشی دانش آموزی در این شهر برگزار می شد .مرد جوان نیز با سابقه ای که در
فدراسیونهای ورزشی داشت بعنوان ناظر هماهنگ کننده و داور مسابقات و همچنین مسئول داوران
انتخاب می شود.
از صبح تا نیمه شب مسئول امور داوران مختلف بودن و نیازشان را برآوردن عالوه بر کاردانی به
درایت نیز نیاز داشت.
بدون کنترل دقیق کاری را انجام نمی داد هر چند لزومی نمی دید .تا اینکه در آخرین روزهای برگزاری
مسابقات مردی مراجعه و خود را بنام یکی ا ز داوران حاضر معرفی و تقاضای اسکان می کند.
مرد مسئول داوران لیست را کنترل و شخص دیگری را هم نام مرد می یابد.مرد را لحظه ای به صرف
چای دعوت کرده و بدون اینکه جلب توجه کند حراست را در جریان امر می گذارد.
مرد چون نسبت به قضایا مشکوک می شود بی معطلی راه خروج را در پیش می گیرد که مامور حراست
پیدایش کرده و مدارک شناسایی می طلبد.
در بازرسی از وسایل مرد وسایل شخصی ورزشکاران یافت می شود که مرد با جا زدن خود بعنوان
داور مسابقات از کمد ها و ساکها جمع آوری کرده بود.و از غرایب اینکه در تمام این مدت همراه مامور
حراست بود و دوستی عمیقی بین شان پدید آمده بود و تنها دقت مسئول داوران پرده را بکنار می زند.
شوخ طبعی
•
•
•
•
•
•
شوخ طبعی اش حرف نداشت .همه مزه ملیح و نمکین شوخی هایش را چشیده بودند .شوخی هاییکه گاه
همه را بهم می ریخت و تا حقیقت ماجرا آشکار شود نقل و حدیثهایی موجب می شد و گرفتاریها پدید می
آورد و عامل ماجرا خوشحال از این فتح الفتوح در دل شادمانیها می کرد و در نهان به سادگی مردم
ریشخند می نمود.
چون در مجلسی حاضر می شد به آرامی با بغل دستیها مشغول صحبت می شد و طنزی بکار می برد که
دقیقه ای بعد مرد متوجه نیشش می شد و به آهستگی و سر در گریبان از جا برخاسته و در گوشه ای سر
به تفکر فرو می برد و دیگری جایش می نشست و ربع ساعتی بعد او نیز گرفتار شده و دست پاچه عرق
کرده از نیش طنز مرد جایی دیگر امان می یافت.
و همین کار را نیز در اجتماع انجام می داد .چون در خیابان با آشنایی برخورد می کرد چنان سرکارش
می گذاشت که تا هفته و گاه ماهی دنبال نخود سیاه بود و پیدا نمی کرد.
روزی پسرک یکی از اقوام را جلوی مدرسه شان مالقات می کند .با زبان کودکانه به پسرک مزده می
دهد که چلچله ای در منزلشان متولد شده زود خود را برساند .پسرک خوشحال به منزل می آید و جوجه
را می طلبد و در مقابل انکار پدر و مادر اصرار می کند و کار به گریه و قهر می کشد.
پدر و مادر بچه چلچله را تعبیر نابجا می کنند و با خویشی وصلت را بهم زده و دامنه شوخی مرد چنان
باال می گیرد که موضوعی پوچ دودمانی را آشفته می کند.
تنها پس از دو-سه ماه معلوم می شود که دل خوش کنکی برای پسرک منظور بود!
آب ملخ
•
•
•
•
سالی حمله ملخ روی می دهد .ابری سیاه در آسمان ظاهر می شود و بر
مزرعه گندم می نشیند و در عرض چند دقیقه تمام محصول بهدر می رود و
پس از آن تخمگذاری ملخها مشکالت را افزون خواهد کرد و باید چاره ای
اندیشید .سموم نباتی هنوز اختراع نشده بود و تنها راه عالج آوردن آب ملخ
بود .
سید پاک و خالصی برمی گزینند و برای آوردن آب ملخ روانه اش می کنند.
این مرد زکی بدون اینکه با کسی سخن گوید سفرش را آغاز می کند و از هفت
کوه و هفت رودخانه می گذرد تا مقصود را به چنگ آورده و با ظرفی از آن
آب باز می گردد.
بدنبالش پرندگانی ظاهر می شوند و شروع به شکار ملخها می کنند و چون
منقارشان به هم می چسبد در آب ملخ فرو می برند و پاک می کنند و به این
ترتیب تمام ملخها صید می شوند و مهلتی برای تخمگذاری نمی ماند.
حسرت یک روز گرم
•
•
•
•
•
•
•
فرمانده پادگان سرهنگ توپخانه بود .
رشادتش در مصاف با ترکها مدال افتخار برایش به ارمغان آورده بود.
هر روز راننده با جیب از منزل سوارش نموده و به پادگان می برد و عصر
همان راه را برمی گرداند.
آن روز در گرمای تابستان سرشان حسابی شلوغ بود.
بعد از اتمام کار سوار ماشین می شود .راننده هر چه استارت می زند ماشین
روشن نمی شود .سربازها جمع می شوند و ماشبن را در طول پادگان چند بار
عقب و جلو میبرند.
اما ماشین همچنان خاموش بود.سربازی ساده دل از گرد راه می رسد .جمع
گرما زده و خیس عرق را نگاهی انداخته و می پرسد "ماشین بنزین دارد ؟"
پس از بررسی باک خالی بنزین حسرتی می ماند از عرقی که زیر آفتاب
ریختند!
تهران نشینی
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
پسر پس از گرفتن دیپلم برای ادامه تحصیل عازم تهران بود.
برادر خطرات راه را گوشزد می کند .از جمله مخاطرات سفر با قطار.و اینکه وقتی در تهران از قطار
پیاده می شوند شخص خوش لباسی جلو آمده و مودبانه می خواهد در بردن چمدانها کمک کند.
مبادا اعتماد نموده و چمدانش را بدستشان بسپارد که گرگانی در لباس میش اند.
پسر آویزه گوش می کند.
در ایستگاه راه آهن تهران پیرمرد تاجری که با هم همسفر بودند با دیدن بار و بندیل پسر و به زحمت
افتادنش جلو آمده و می خواهد کمک کند.
اما پسر با یادآوری توصیه های برادر مقاومت نموده و مرد را از خود می راند.
مرد متوجه سوئ ظن پسر می شود .می گوید من پیر مرد تاجر چه چشمداشتی به وسایلت می توانم داشته
باشم !تنها می خواهم کمکت کنم.
اما پسر همچنان کمک مرد را قبول نمی کند.
مرد راه خود پیش گرفته و می رود.
بعدها که پسر عهده دار مدیریت اداره ای می شود و با مرد تاجر دوباره روبرو می شود ناچار خود را از
دیدگانش مخفی می کند.
عروسی
•
•
•
•
بهار وتابستان فصل کشت و کار است و همگی مشغول زراعت.چون محصول جمع آوری می شود و
دست رنج
حاصل می آید تدارک جشن می بینند و پشت سر هم زیارت مشهد الرضا و یا مجلس عروسی فرزندان .
مراسم عروسی مانند هر جایی اینجا نیز شکوه خاصی دارد.در این وادی نیز تمامی اهالی دعوتند و خرد
و کالن تمام تعارفات را کنار گذاشته و با مشارکت هم مجلسی می آرایند .سوری داده می شود و نسلی
تداوم می یابد .هال بزرگ منزلی را مرتب کرده و مجلس آماده می شود.ده -دوازده گوسفند ذبح کرده و
آشپزی مشغول تدارک ولیمه می شود.موسیقی عاشقی نواخته می شود و البته بزرگان دسته های نمایش
نیز دعوت می کنند .بطوریکه در دهه بیست شعبده بازی را از تهران به مجلس عروسی آورده اند.
آب گوشت جداگانه جداگانه لپه جداگانه و گوشت جداگانه طبخ می شود .بهنگام پذیرایی سفره ای پهن می
کنند .سر تا سر نان می گذارند و کوزه های آب و کاسه های نمک .موقع صرف غذا برای هر نفر کاسه
ای غذا می آورند.در هر کاسه آشپز ابتدا مالقه ای آب گوشت می ریزد بعد مقداری لپه از ظرف دیگر
وتکه ای گوشت .همگی به این ترتیب مهمان می شوند و پس از صرف غذا دالک آبادی و در این موارد
همه کاره حوله ای به کمر بسته و دسته ای چوب جاروی تمیز بجای خالل دندان به سمت دیگر وآفتابه
لگنی در دست وارد می شود و ابتدا خالل دندان تعارف می کند و سپس آب ریخته دستشان را می شویند
ودر نهایت با حوله دستشان را خشک می کنند و بهمین ترتیب تمام مجلس را خدمت می کند.
عمه خانم
•
•
•
•
•
•
عمه خانم بزرگ خاندان بود و همه احترامش را مراعات می کردند .خانه ای بزرگ داشت و در فراق شوهر
مرحومش با کلی خدم و حشم اربابی می کرد .
چند خدمتکار عهده دار کارهای منزلش بودند و خود از صبح تا شام مشغول امر و نهی.
دیگر آمرانه صحبت کردن عادتش شده بود و به نزدیکانش نیز فرمان می داد.چون مهمانش می شدند بقدری خواهشهای
ریز و درشت صادر می کرد که میهمان از پا درمی آمد و فرصت نمی کرد لحظه ای نشسته و سر صحبت باز کند.
زن برادرش بندرت منزلشان می رفت.و روزی که بناچار لختی آنجا می آساید از لحظه ورود عمه خانم پی فرمایشات
می فرستد.به فالن خدمتکار بگوید آب در غذا کم بریزد و بار دیگر شیرینی تازه پخته شان را بچشد و بر خمیر نان
نظارت کند که نوکران خوب عمل آورند .سری به تنور بزند که دود نکند و تا زن برادر می خواست لحظه ای بنشیند
و حال عمه خانم را جویا شود عمه خانم بلندش کرده و با قربان صدقه پی کاری می فرستاد و میهمان را تا شب به
بیگاری می گرفت.
زن برادرنیز آن روز بقدری فرمایشات انجام می دهد که از پا می افتد و دیر وقت به منزل بر می گردد و از آنجا که
هر دعوتی را باید پس داد فردایش عمه خانم صبح زود نوکرش را می فرستد که برای نهار یک پیاله کوچک دیزی
کافیست لحظه ای مزاحم خواهیم شد.و البته یک پیاله دیزی جوابگوی ایل همراه نیست و باید تدارک دید .و چون حتی
در منزل خود میزبان نیز عمه خانم فرمایش صادر می نمود و برادرش به حرمتش زبان فرو می بست زن برادر خود
را به مریضی زده و در بستر دراز می کشد و نوکرشان را می فرستد که عذر خواسته و بخاطر ناخوشی آن روز را
صرف نظر کنند .اما عصر عمه خانم براي عیادت سرزده مي آید و البته بهمراه عروسها و نوه ها و نوكر و
خدمتكارهایش كه سر به بیست نفر مي زد.
زن برادر با دیدن آنهمه جمعیت مرض واقعي عارضش مي شود و دستورات عمه خانم چنان آشفته بازاري پدید مي
آورد كه هفته اي بستر را ترك نمي كند.
نوکر
•
•
•
•
•
حجم پول در گردش اندک بود و معموال جز دولت و مشاغل دولتی پول نقد نزد کسی یافت نمی شد و معامالت
بصورت پایاپای انجام می گرفت و حتی خان ها و اشراف نیز گاهی که به نقدینگی احتیاج داشتند الزم می آمد که
اعتباری از دولتیان دریافت کنند و برای این مهم گاه به صحنه سازی های غریبی دست می زدند .
خان جوان بود و الغر اندام و نحیف و نوکری داشت با هیئتی مردانه و قوی بنیه و برازنده برای نشستن بر صندلی
خان.
خان نیازمند دریافت وامی از بانک بود اما در خود آن شهامت و قیافه را نمی دید که ماموران حساب ببرند و با
اختصاص وام موافقت کنند.لذا با نوکرش قراری می گذارد که موقع آمدن مامورین چند ساعتی نقش خان را بازی کند
و خان لباس نوکری پوشیده و خدمت کند تا بتواند وام درخواستی را بگیرد.نوکر با طیب خاطر می پذیرد.
روز موعود نوكر مرتب لباس مي پوشد و ساعت صالي خان را به جیب بغل مي گذارد و بر صندلي خان جلوس مي
كند و در دل بر این گردش روزگار آفرینها مي گوید.اما خان كه لباس نوكري پوشیده در دل تشویشها دارد از اینكه از
عهده نقش خود برآید و هم اینكه مامورین مجاب شوند.موقع پذیرایي از مامورین نوكر بر تخت نشسته موقعیت را
مناسب دانسته و هر چه مي تواند دادو فریاد راه انداخته و عتاب مي كند و دستورهاي تند و ممتد مي دهد كه عرق از
سر و روي جوان سرازیر مي شود و ناشیانه عمل كردنش نیز عتابها را بیشتر مي كند و جرات حضور در جمع
مهمانان را در خود نمي بیند.
یكي از مامورین جوان خان را مي شناخت و تا آن هنگام سكوت كرده بود و طرز برخورد و گفتار آنكه بر صندلي
نشسته بود را مشكوك مي دید .به بهانه اي بیرون رفته و با خان در كسوت نوكري برخورد مي كند بازگشته و چنان
نوكر را به باد ناسزا مي گیرد كه آنچه رشته بودند پنبه مي شود و مامورین متعجب از این صحنه سازي مزرعه را
ترك مي كنند.
شانس
•
•
•
•
•
حتما با مسابقات پیامک آشنا هستید.سوالی مطرح و گزینه های چهار جوابی
برای ارسال پاسخ اعالم می شود و با قرعه کشی بین پاسخهای صحیح برنده
معلوم می شود.
گاه تعداد شرکت کنندگان تا سه ملیون نفر رسیده و با ارزشترین جایزه که تعیین
شده یک اتومبیل بود.
باری پسر هر روز ذر مسابقه شرکت می کرد و پاسخ صحیح را می فرستاد
اما هیچگاه برنده نمی شد .تا اینکه روزی بدون اینکه سوال را بداند پاسخی را
بطور اتفاقی می فرستد و این عمل نظیر انداختن تیری در تاریکی بود.
بعد از ظهر از دفتر مسابقه تماس می گیرند و مژده برنده شدنش را می دهند.
پسر در مقابل این اتفاق نادر هاج و واج می ماند
امنیت
•
•
•
•
•
اینهم نشانی از امنیت برای آنانکه از نا امنی شکایت می کنند و در محله شان سرقت اتفاق می
افتد و متوسل به انواع قفل و دستگاههای دزدگیر می شوند.
ظهر مرد با مرتب کردن گاراژ خانه ساعتی خود را مشغول می کند و موقع نهار بدون اینکه
کلید و سوئیچ را از روی در بردارد در را بسته و به منزل مراجعت می کند و تا صبح فردا که
برای سر کار رفتن دنبال سوئیچ می گردد قضیه را فراموش می کند.
صبح همه جای خانه را برای پیدا کردن سوئیچ می گردند و چون نا امید می شوند کلید یدک را
برمی دارند که بر روی درب گاراژ همانطور آویزان می یابند.
در دل خدا را شکر می کنند که یک روز ماشین و کلیدش در دسترس بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده
بود و همه چیز دست نخورده باقی مانده بود.
این کوچه یکی از مناطق امن دنیاست و طی چهل سال هیچ سرقت و جنایتی در آن روی نداده.
زن مستجاب الدعوه
•
•
•
•
•
•
زن مستجابدعوه بود .هر گاه دست بدعا برمی داشت رحمت خدا نازل و حاجت برآورده می شد .
مردم مشکالتشان را نزدش مطرح و زن با خلوص نیت دو رکعت نماز هدیه شان کرده و نیازشان قضا می گردید.
مشکلی نبود که بدستش باز نشود و چه بسیار بدهکاران که با دعایش از گرفتاری نجات می یابند و دردمندان که شفا
می یابند .مردم شهر آنانکه می شناختندش همه احتیاجاتش را تامین می کردند و بدون اینکه درآمدی داشته باشد گردش
چرخ فلک نیازهای زندگیش را محدود می کرد.
خانه ای کوچک داشت از ارث پدری که مردم خیر تعمیر کرده و در آن به آسودگی می زیست .واسطه خیر نیازمندان
بود و مردم خیرات را در منزل تحویلش می دادند او بدون هیچ چشمداشتی همه را می بخشید و تا زمانیکه حصه ای
برایش تعیین نمی کردند هیچ از آنهمه مال برنمی داشت .جهیزیه برای عروسان نیازمند جمع می کرد و خرج تحصیل
دانشگاه جمع می کرد و با اینکه سنی باالی ۷۵سال داشت با چرخ دستی نیازهای مردم را به دستشان می رساند و
واسطه خیر بود .این صبر و تحمل و آن قدرت عجیب در دعایش که همواره پذیرفته می شد را پسری ناخلف و
عروسی ناسازگارتر به خوبی جبران می کردند.
پسر شغل درست و حسابی نداشت و عروس نیز با هم دستی شوهر قصد جانش کرده و می خواستند منزل پدریش را
صاحب شوند و اوالد دیگر جرات مقابله با ناخلفی اش را نداشتند.
همه جا شایع کرده بودند که آنها از مادر پیرشان نگهداری می کنند در حالیکه هیچ درآمد ثابتی نداشتند و مردم نیکوکار
هزینه های پیرزن را بخاطر کرامات معنویش تقبل کرده بودند.
این زن همچنان در سرما و گرما با چرخ دستی اش حاجات نیازمندان را بی چشمداشت بدستشان می رساند و فرشته
نگهبان شهر است و نعمتی که چون دست بدعا برمی دارد مجرب پذیرفته می شود.
مرگ زود رس
•
•
یک روده راست در بدنش نبود و همسرش دست کمی از او
نداشت.با هم نقشه می ریختند و سیاست بخرج داده و چرخ اقتصاد
را بزعم خود تندتر می چرخاندند.
چند وقتی بود که زن را بیم آینده رسیده بود و تحمل اینکه منزل
مسکونی خود را با فرزندان پس از فوت شوهرش تقسیم کند نداشت.
فرزند را نیز مزاحم مقصود خود می دید.با شویش گفتگو ها می کند
.نقشه ها طرح می کنند و برای به چنگ آوردن منزل انکار نسبت
فرزندی را ساده ترین و بهترین راه می بینند.بیچاره فرزند وقتی می
شنود که نامش در شناسنامه پدر درج نگردیده! اما آیا تقدیر اجل نیز
تابع امیال انسانها خواهد بود ؟
دارا و ندار
•
•
•
•
•
مرد دارا معتمد شهر بود .شرافت و تقید به اخالق را با هم داشت و خیر العمل بود .مجتمعی
تجاری بانضمام تعدادی مغازه دستش را برای هر کار خیری باز گذاشته بود و خود با آرامش
روزگار می گذراند و وقف خدمت به خلق بود .
در کوچه پشت مجتمع اطاقی بود متعلق به همسایه ای زحمتکش و ندار.اطاقی همکف کوچه و
مرد بسختی روزگار می گذراند.ارتفاع مجتمع تجاری سایه بر منزلش افکنده بود و همسری
ناسازگار زندگی را برایش تلخ کرده بود.
کارشان به مشاجره و طالق می کشد و در دادگاه همسایه خیر العمل نیز بوساطت حاضر می
شود.چون قاضی فهرست اموال مرد را می پرسد .همسایه مالدار به تصور مخاطب بودن اموال
بیشمار خود را می گوید و همه در پرونده ثبت می شود و قاضی حکم به نفقه سنگین می دهد.
چون حکم را درب منزل می آورند مرد ندار با دیدن ارقام در جا خشک می شود و هر چه در
دادگاه اعتراض می کند بعنوان مظلوم نمایی پذیرفته نمی شود!
و حضور دارا نیز گره کار را بیشتر سفت می کند.
هنر
•
•
•
•
•
•
جوان بود و به اقتضای روحیه جوانی عاشق و شیدا .هنرپیشگان سینما محبوبش بودند و
آرزومند دیدارشان .اما فراق را تنها می توانست با عکس شان جبران نماید .
بریده عکسها را از مجالت کنده و آلبوم کرده بود و چند پوستر رنگی از محبوبانش را تابلو.
دیوارهای اطاقش پر بود از عکسهای هنرپیشگان مکش مرگ ما!
بعد از خاتمه دارالمعلمین محل خدمتش را یکی از شهرهای دور افتاده تعیین می کنند .اطاقی
اجاره می کند با صاحبخانه ای متشرع و اهل حالل و حرام و محرم و نا محرم.
تابلو ها را همانگونه بر دیوار اطاق کرایه ای نصب می کند و عصر چون خسته و کوفته از
مدرسه باز می گردد با سیر در فیلمها و هنر پیشگانش روح خود را جال می دهد.
اطاقش را امن می دانست و هیچگاه نمی پنداشت غریبه ای داخل شود و آن صحنه ها را ببیند
که روز عیدی صاحبخانه ناغافل با ظرفی شیرینی و میوه داخل می شود .جوان خود را می
بازد اما زود بخوی آموزگاری کنترل اوضاع را در دست گرفته و شروع به معرفی زیبارویان
می کند که این دختر دایی ماست و ساکن ینگه دنیا و این دیگری دختر عمه و آلمان نشین است
و آن یکی نیز دختر عمو و همسایه ملکه الیزابت و تا به آخر همه را یک به یک قوم و خویش
می خواند.
صاحبخانه مرد با فضیلتی بود هیچگاه خطای جوان را برویش نمی آورد.
شرکت مضاربه ای
•
•
•
•
•
•
شرکتهای مضاربه ای شور و هیجانی بوجود آورده بودند و در گوشه و کنار دفتر گشوده و با
جمع آوری پس اندازهای مردم ساده دل بقول خودشان تجارتی راه انداخته و بخشی از سود را
بین سهامداران پخش و باقی نصیب خودشان می شد .
مرد نیز ۱۵۰۰۰۰تومان پس اندازش را نزدشان می سپارد و هر ماه سودش را گرفته و
روزگار می گذراند.تا اینکه حباب این شرکتها ترکیده و کم کم خبر ورشکستگی بلند می شود.
صاحب دفتر بازداشت می شود و اموالش به نفع طلبکاران ضبط می شود.
مرد چندین برابر مبلغی که سپرده بود سود دریافت کرده بود اماطمع مانع می شود و چک سر
رسید سپرده را دستکاری کرده و ۱۵۰را تبدیل به ۳۵۰می کند و شاکی می شود.
در دادگاه چون قاضی مساله دستخوردگی چک را پیش می کشد تقصیر را بگردن همسرش می
نهد که این خبط از او سر زده اما همسرش سواد نداشت و قادر به این کار نبود و همین اسباب
رسوایی و تمسخرش می شود.
پس از آزادی صاحب دفتر از زندان هر چقدر پی اش می فرستند که چک را تحویل داده و
سرمایه خود را تحویل بگیرد از خجلت حاضر به تسلیم چک دستکاری شده نگردید و مبلغش
وصول نشد.
نذری
•
•
•
•
•
•
معموال به مناسبت اعیاد مذهبی بساط نذورات گسترده می شود و دیگ و اجاق برپا شده و عطر
مطبوع آش و شله زرد در هوا می پیچد.
صبح زود اول وقت دق الباب می کنند و یک کاسه آش نذری می آورند.چشمها را می مالد و
ضمن تشکر ظرفی نقل بجایش هدیه می کند.
پس از ساعتی کاسه ای آش باضافه ظرفی شله زرد می آورند.اینبار نیز سپاس می گزارد و با
هدیه ای روانه می کند.
پس از ساعتی همسایه ای دیگر کاسه ای آش و ظرفی شله زرد و بشقابی حلوا می آورد.
صاحب نذر را دعا کرده و مقبولیت می طلبد و بشقابی نقل به اصرار به آورنده بذل می نماید.
نزدیک ظهر یک سینی شامل کاسه ای بزرگ آش ظرفی شله زرد و بشقابی حلوا و یک بسته
آجیل می آورند.آنروز بساط نذر و چشم هم چشمی همسایه ها نهار را منحصر به آش می کند.
بعد از ظهر که عازم خارج منزل میشود در کنار دیگ آش دیگ پلو را نیز مشاهده می کند و
گویا این همسایه قیمه پلو نیز نذر کرده ولی دعوت به شام بودنش مانع برخوداری از این خوان
گسترده پنجم می شود
دزدگیر
•
•
•
•
•
•
•
چند صباحی دزدی به باغ می زد .
پسر دورادور مراقب بود تا اینکه دزد را با سبدهای آماده غافلگیر
می کند.
کتکش می زند و پاهایش را طناب پیچ می کند.
فاتحانه نزد پدر باز می گردد که دزد را گرفتم و پاهایش را بستم.
پدر بر سر می زند که پسر نادان این چه کاری بود که کردی ؟
دستانش آزاد است گره طناب را باز و فرار می کند.
پسر در جواب می گوید اهل همین والیت است و اهالی اینجا را اگر
پایشان ببندی بجایی نمی روند!
اقبال بلند
•
•
•
•
•
•
هیچ مطلبی را نمی توانست یاد بگیرد و هیچ درسی در ذهنش جای نمی گرفت
کمترین نمره ها همیشه نصیبش بود .
.در مدرسه و بین شاگردها و معلم ها مثال کودنی بود و هیچ امیدی به آینده اش
نبود.
دبیرستان را در نیمه رها می کند و وارد هنرستان می شود.
اتفاق روزگار از طرف کشور سوئیس بورس تحصیلی اختصاص می یابد که
شرایطش تنها شامل این فرد می شود.
سالها بعد همکالسیهای درسخوان حداکثر به رتبه کارمندی ارتقا می یابند اما
این فرد مهندس قابلی شده و پله های ترقی را یکجا طی می کند.
با کوسه ها می رقصد
•
•
•
•
•
•
شهر مرزی این حسن را دارد که شهروندانش به کشور همسایه رفت و آمد می کنند و با
فرهنگ همسایه آشنا می شوند .
داد و ستد فرهنگی صورت می گیرد و از یکنواختی محیط کاسته می شود .
جوان ورزشکار نیز از چند روز تعطیلی استفاده کرده و سری به والیت غریب می
زند.کنجکاوانه همه جا را می نگرد و اگر مشکل زبان مانع نبود بهره بیشتری می برد.
روز آخر قبل از بازگشت سری به کنار دریا زده و محو تماشا می شود .در گوشه ای خیل
کثیری را مشاهده میکند که جمع شده و دریا را می نگرند .جلو رفته و با چند لغت نا مفهوم و
زبان اشاره در می یابد که بدنبال کسی هستند که داوطلب شده و در دریا شنا کند.
جوان ورزشکار نیز موقعیت را برای خودنمایی مناسب دیده .زود آماده می شود و بدریا می
پرد.مدتی شنا می کندو به هر جا که اشاره می کنند می رود.پس از مدتی که سر و صدا ها می
خوابد به ساحل برمی گردد.اما سوالی در ذهنش بود که از میان این همه جمعیت چرا یکی
داوطلب شنا نشده بود؟
چهره هم وطنی را تشخیص می دهد و سوالش را در میان می گذارد.اما شنیدن پاسخ مو بر
بدنش راست می کند که طعمه ای بود برای کشاندن کوسه ها به تله و تمام این مدت با کوسه ها
شنا می کرد!
سه دختر سه قلو
•
•
•
•
•
مرد خسته و کوفته از کار روزانه باز می گردد .روز گرم ودست تنها بودن امانش را بریده بود.
منتظر ورود فرزندی بودند و همسرش نمی توانست کمکی در کارهای مزرعه بکند.آن روز نیز چون به
منزل می رسد خود به کارهای خانه رسیدگی می کند که فرزندش دق الباب می کند .مرد سراسیمه قابله
ای یافته و با دست پا چگی امور را بدست می گیرد.خستگی یک روز پر کار در مزرعه و پس از آن
کارهای منزل و بدنبالش بی خوابی تا صبح به شوق فرزندی که برکت به منزلش خواهد آورد فکر و
ذهنش را آشفته کرده بود.
در این حین با صدای گریه نوزاد ماما نیز به سراغش آمده و ضمن تبریک اضافه شدن یک دختر به جمع
خانواده مژدگانی می طلبد .مرد به زحمت در آشفته بازار منزل به جستجو پرداخته و سکه ای یافته و
انعام می دهد.
و خوشحال از پدر شدن به گوسفندی که باید قربانی کند می اندیشد و اینکه از گله کوچکش کدام را کنار
بگذارد که ماما برای دومین بار آمده و خبر دومین دختر را می دهد و مژدگانی می طلبد .مرد یکه ای می
خورد .اما در مقابل تقدیر سر تسلیم فرود آورده و اینبار خانه را زیر و رو می کند تا چیزی الیق بیابد که
خبر تولد سومین دخترش نیز می رسد.
شادمانی تولد سه دختر همزمان و مژدگانی قابل داری که باید بپردازد و گاوی که باید خوب تغذیه شود تا
شیر این نوزادان را بدهد و تنها ییش در آن شب هولناک مبدل به خشمی میشود که برای گریز از مهلکه
همه را از خود می راند.
راز کهنسالی
•
•
•
•
•
•
کهنسالی و طول عمر نعمتی است که اغلب تغذیه مناسب و محیط آرام و بدور از آالیش در آن
سهیم اند .پدر پیرشان صد سال را گذرانده بود و تا آن هنگام به پزشک مراجعه نکرده بود.
روزی به سختی زمین خورده و پایش می شکند .ناچارا به پزشک مراجعه می کنند .دستور
عکسبرداری می دهد.
عکس را تهیه می کنند اما پدر از رفتن نزد پزشک خودداری می کند و خود به معالجه می
پردازد.
با تغذیه لبنیات محلي و گردو و بادام و نان محلي چند روزي استراحت كرده و سپس با عكس
به پزشك مراجعه مي كنند.
پزشك چون معاینه مي كند اثري از شكستگي نمي بیند دستور عكسبرداري دوباره مي دهد .در
عكس جدید محل شكستگي كامال جوش خورده و استخوان سالم مشاهده مي شود.
با حیرت فراوان تفحص می کند.
وقتی شرحی از چگونگی خوددرمانی پیرترین مرد بیان می کنند راز سالمت و طول عمر مرد
آشکار می شود.
ژیان حیران
•
•
•
•
•
•
•
•
•
فرزندانش همواره از نداشتن ماشین شکایت داشتند و با حسرت همسایگانشان را نگاه می کردند
که بار و بندیل می بندند و راهی سفر می شوند .
پدر امیدوارشان می کرد که به یاری خدا آنها نیز روزی صاحب اتومبیل خواهند شد.
پس از عمری خدمت صادقانه پاداش اهدایی را صرف بازپرداخت بدهی ها می نماید و با
باقیمانده ژیانی می خرند.
ماشینی که سی سال کار کرده و تقریبا اوراقی اش نصیبشان شده.
چند روزی بخاطر ماشین خوشحالی ها می کنند .اسباب سفر را بسته و راهی سرعین و
استراحت در آبهای گرم آنجا می شوند.
روبراهی ماشین دلگرمشان می کند که از طریق جاده شمال عازو مشهد شوند.در گردنه حیران
ماشین بزحمت می افتد اما آنها تصمیم می گیرند که از پا نیفتند.
هن هن کنان ماشین سر باالیی ها را طی می کند و مجال سبقت به هیچ خودرویی نمی دهد.
باالخره اتومبیلی جرات بخرج داده و سبقت می گیرد .از مقابلشان که می گذرد با تعجب به
آنهمه مسافر و بار و بندیل می نگرد و متلکی هم بارشان می کند که ژیان ! حیران!
و واقعا ژیان در آن سر باالیی حیران بود!
چارپای
•
•
•
•
•
بتازگی چارپایی خریده بود .بار بر پشتش می نهاد وسبدهای میوه را جابجا می
کرد. .
اما رفتار چارپا حیرانش کرده بود .مستاصل بود .علوفه جلویش می گذاشت
نمی خورد و بجایش سبد میوه را می جوید و کاه های ریخته بر زمین را جمع
می کرد.
طاقت نمی آورد برای فروش به بازارش می برد .مشتریان علت پس آوردنش
را می پرسند.
مرد با صداقت می گوید که کاه و خس و خاشاک را بر علوفه ترجیح می دهد.
می گویند حیف نیست چنین چارپایی را می فروشی ! از این االغ االغتر پیدا
می شود ؟ !
سرطان
•
•
•
•
•
•
•
•
صمیمی ترین دوستش بود .یکدل و یک نفس بودند.رازهای هم را می دانستند و اسرار مگویشان فاش
بود.گاهی همکالس بودند و گاهی در کالسهای جداگانه.اما اوقاتشان با هم بود و هیچ غریبه ای در محفل
دو نفره شان راهی نداشت.حتی در مسئولیتهای جداگانه نیز بهم کمک می کردند بطوریکه چون عهده دار
اداره کتابخانه مدرسه می شود چندین جلد کتاب هدیه می کند تا کتابخانه پر و پیمان باشد .
مدتی بود که متوجه رفتار عجیب و سخنان عجیبتر دوستش شده بود .از تعریف غذاهایی که برایش آماده
می کردند تا خرید باشکوه ترین ویالی شهر که شماره اطاقهایش را نمی دانست.ونمرات بیست معلمان
برای دوست متوسطش و البته حسادت دیگران و مشکالتی که می آفرید.
رفتارهای کودکانه ای که سر می زد و سر خوشی های بدنبالش.
تا اینکه روزی خبر ازدواجش را میدهد آنهم در پانزده سالگی با زیباترین دختر شهر.
هر قدر فکر میکند با صداقتی که از دوستش سراغ داشت نتوانست مسئله را هضم کند.
تا اینکه روزی آمبوالنس وارد حیاط مدرسه می شود و دوستش را در حال اغما به بیمارستان می رسانند
و شکرانه که چندان دردش بطول نمی انجامد و به آسودگی بال می گشاید.
پرده ها فرو می افتد که بیماری را از نزدیکترین دوستش نیز مخفی کرده بودند و خود نیز از کوتاهی
عمرش خبر نداشت.
همیشه با عطر یاس و گلهای سفیدش که دوست میداشت خاطرش گرامیست
رشوه یا هدیه
•
•
•
•
•
•
مسئولیت ثبت احوال چند پاره آبادی را بعهده داشت.ساکن منزل پدری بود و از صبح تا ظهر به
رفع و رجوع کارهای اداری مردم می پرداخت .
با شوخ طبعی ذاتی همه را رهین منت خود کرده بود وفردی نبود که طعم شوخی اش را
نچشیده و تا آخر عمر بیاد نداشته باشد.
مراجعانش از راههای دور و نزدیک می آمدندو اغلب خواسته شان کم وزیاد کردن سن
شناسنامه بود و البته با شوخی برگزار می نمود.
بطوریکه همواره سن حقیقی افراد را ثبتمی نمود و بجای جدل با شوخی مسئله را حل می کرد.
با این اخالق حسنه و خوشرویی هدایای بسیار برایش می رسید بطوریکه در آن محیط بسته
حسادت دیگران را بر می انگیخت.
ظرفی روغن برایش می آورند.آورنده نا آشنا بود و تنها آدرس و نامی می دانست.همسایه که
مدتها پی فرصتمیگشت خود را بجایش معرفی و هدیه را تحویل می گیرد.
چندی بعد که برای گرفتن مدارک سجل مراجعه می کنند ماجرا معلوم می شود اما همسایه به
گردن نمی گیرد.
نابغه
•
•
•
•
•
•
•
•
•
دو جوان تحصیل كرده و نابغه سر در كار خود داشتند و از اجتماع غافل .
اختراعات و ابتكارات تمام وقتشان را بخود اختصاص مي داد.
دنیا در علم خالصه مي شد و ماورایي برایش متصور نبودند.
با وجود احترام مردم دستشان خالي بود و در آمدي نداشتند.
با خواندن اخبار حمایت دولت از مخترعین ایندو نیز مدارك خود را پرونده كرده و راهي
پایتخت مي شوند.
در مركز به اداره اي مناسب شئونات خود مراجعه و تقاضاي شغل مي دهند.
كارمند مسئول نگاهي به دو جوان مي كند و نگاهي به پرونده اختراعات و نامه تقاضاي شغل
مدیریت .نامه اي سر به مهر مي نگارد و به دو جوان مي دهد تا در قسمتي مشغول بكار شوند.
دو جوان شادان و امیدوار با نامه به اطاقی راهنمایی می شوند .پس از مدتی دو سفید پوش قوی
هیکل سوار آمبوالنسشان کرده و به آسایشگاه روانی منتقل می کنند .هر چه داد می زنند و تظلم
می کنند بیشتر گرفتار می شوند و جنونشان آشکارتر می شود.
چند روزی محبوس می شوند تا اینکه با تالش بسیار و تحمل مصایب از ان محیط و از پایتخت
فرار می کنند .و آرزوی اشتغال بر دلشان می ماند.
کتابفروش
•
•
•
•
•
مردان بزرگ در سایه اراده و همت عالی خود به مقامات و درجات عالی دست یافته اند .و هر
گاه شماری از عالی رتبه گان از یک قوم باشند باید تحسین نمود و پی به علت برد.
شاید عجیب باشد اما این قوم هزار-دو هزار نفری تمامی مشاغل کلیدی منطقه را در اختیار
دارند .و اداره ای نیست که از این طایفه در مسند ریاست و یا قایم مقامی نداشته باشد و شغلی
که یکی از سرآمدانش نباشند.
دو کودک یتیم و بی پناه را همه حمایت می کردند و یارشان بودند.اما با همت عالی روی پای
خود ایستادند .از اینکه از مردمان بخواهند گریزان بودند و دسترنج خویش را کواراتر از هر
خواسته ای می دانستند.
بساط کتابفروشی محقر خود را روی زمین گسترده و کم کم وسعت می دهند.با تالش زیاد این
کتابفروشی کوچک تبدیل به بزرگترین ناشر و فروشگاه و پاساژ شهر می شود.
و حال نمونه ای هستند برای الگو برداری
مهمان نا خوانده
•
•
•
•
•
•
معموال مهمان حبیب خداست و قدمش روی چشم هر چند ناخوانده باشد .همه درها برویش باز
است و افتخاری برای صاحبخانه که مهمانی برایش رسیده و آداب پذیرایی را مرعی داشته .
چند روزی که از همه نوع اسباب راحتی و ماکوالت فراهم می کند از پا می افتد .هر چه می
توانست تهیه می کند از سیب گالب و پسته و انگور سیاه و گالبی تا نان شیر مال و گردویی.
نقل و نبات را بجای قند تعارف می کند و اهل خانه را به منزل اقوام فرستاده بود تا مهمان
آسوده باشد.
چند روزی که می گذرد و مهمان می خورد و می خوابد مرد پی می برد که پذیرایی به مذاق
مهمان خوش آمده و قصد دارد بیشتر بماند.
طی این چند روز از کار و زندگی افتاده بود و اهل و عیال معذب و آواره بودند .فکری به
نظرش می رسد.
نزد مهمان می رود و از نام و نشانش می پرسد که این چند روزه فرصت آشنایی نداشتیم خود
را معرفی کن.
مهمان با تلفظ غلط نام خود را بر زبان می آورد.میزبان فغان برمی آورد که پاشو .چند روز
مهمان ما بودی در حالیکه نمی توانی نام خود را درست تلفظ کنی و با این ترفند رهسپارش می
کند.
موذن نابینا
•
•
•
•
•
هر روز سه نوبت مرد نابینایی بسیار آراسته و مرتب با کت و
شلوار اتو کشیده و معطر در کوچه ها به سوی مسجد ره می سپرد .
از کودکی موذن مسجد روستا بود و تا به آخر عمر حفظ سنت نمود.
فرزندانش به شهر صاحب مقامات بودند .روسا و مدیران ادارات.
علیرغم اصرارشان مرد همچنان به موذنی ادامه می داد و شهر و
زندگی آسوده نزد فرزند و نوه هایش را نمی پذیرفت.
تا سالیان کسانیکه گذرشان به روستا می افتاد پیرمرد نورانی بسیار
آراسته ای را می دیدند که آرام آرام بسوی مسجد می رفت و بانگ
دلنشین اذانش بر یادها می ماند
نو قلم
•
•
•
•
•
•
•
وقتی قلم بدست می گرفت کلمات جاری می شدند حظ می کرد از بدایع ادبی .گاه بسیار ساده و
روانمی نوشت و گاه کلمات را آهنگین بهم می پیچید و زیبایی های دل انگیز زبان پارسی را
می نمایاند.
وارد مقطع جدید تحصیلی با دبیران نا آشنا می شود.
چون انشایش را میخواند معلم ادبیات بدقت نگاهش می کند و در پایان پسر را باز خواست می
کند که چرا نوشته دیگرانرا کپی کرده و می خواند.هر چه پسر آیه می آورد و قسم می خورد
افاقه نمی کند و دبیر تشخیص ود را معتبر می شمارد.
روزی قرار می شود در کالس انشا بنویسند.دبیر تمام مدت باالی سر پسر مراقبت می کند اما
باز هم مجاب نمی شود و پسر را متهم می کند که مطالبی را حفظ کرده و بر کاغذ می آورد.
آن سال دبیر اصال باور نمی کند که پسر خود انشا ها را می نویسد .سال بعد نیز همین دبیر
معلم ادبیاتشان می شود .اینبار از ابتدای سال تا پایان هیچگاه پسر را برای خواندن نوشته اش
فرا نمی خواند.
پسر هر هفته آماده می شود تا کالس را سر شوق آورد ولی انتظار بسر نمی رسد.
اما این عمل دبیر قلمش را پخته تر و شیواتر می کند.
مهمانی یوگا
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
•
دو پسر همسایه در یک دبیرستان درس می خوانند و با هم در یک دانشگاه قبول می شوند .
یکی از پسر ها اطاقی اجاره و به تنهایی ساکن می شود ولی دیگری با چند همشهری همخانه می شود.
دعوت و قول و قرار مهمانی را می گذارند و مشغول درس و مطالعه می شوند.
روزی صاحبخانه پسر مجلس عروسی راه می اندازد و فردایش امتحان مهمی در جریان است .پسر موقع را غنیمت را وارونه گشوده و تمرکزشمرده و با
آدرسی که داشت به منزل پسر همسایه خود را دعوت می کند.
پس از دق الباب و سر سالمتی راه پله باریک و طوالنی و پر پیچ به نظرش عجیب می آید و تا در اطاق را باز می کند یک رخت آویز سر تا سری بر دیوار
نمایان می شود پر از انواع لباس.
بعد چشم می گرداند و بر روی بسته لحاف و تشک دانشجویی را می بیند که پاها را عمود رو به باال گرفته و در حال تمرینات یوگا کتابی را وارونه گشوده و
تمرکز نموده.
نشسته بر زمین دانشجوی دیگری بر هر گوشش رادیویی خوابانده و بدقت گوش می دهد و مقابلش کتابی گشوده و کنارش ضبط صوتی نغمه هایی می پراکند.
پسر همسایه نیز پرده ای نصب کرده و پشت آن مشغول مطالعه می شود.
جوان مهمان کمی که خود را می یابد پشت میز کوچکی در آن اطاق عجیب مشغول آماده شدن برای امتحان فردا می شود.
پس از مدتی دو رادیو بر زمین گذاشته می شوند وجوان چند پیمانه برنج و پیمانه ای لپه در قابلمه ریخته و بر روی اجاق می گذارد و چون در یخچال را باز
می کند صفی از انوای شامپو و صابون چیده شده حال پسر را دگرگون می کند و بر خود نفرینها می کند که شام عروسی را نپسندیده و کفران نعمت نموده و
حال دچار چنین بالیی گردیده.
جوان دوباره رادیوها را به گوش می گیرد و چشم به کتاب می دوزد.
پس از مدتی پسر همسایه از پشت پرده برون آمده و سفره انداخته و پیازی بزرگ پوست می کند.
جوان مشغول یوگا نیز گم گم پاها را پایین آورده و سر سفر ه می نشیند و شام عجیب لپه پلو را صرف می کنند و بعد از شام پسر زود از آن مکان غریب
مرخص می شود.
پس از آن هرگز دعوت دانشجویی را قبول نمی کند.