نشر الکترونیک از کتابخانه مجازی ایران www.IrPDF.com طنز در طنز نوشته : ابراهیم هاشمی

Download Report

Transcript نشر الکترونیک از کتابخانه مجازی ایران www.IrPDF.com طنز در طنز نوشته : ابراهیم هاشمی

‫نشر الکترونیک از کتابخانه مجازی ایران‬
‫‪www.IrPDF.com‬‬
‫طنز در طنز‬
‫نوشته‪ :‬ابراهیم هاشمی‬
‫مقدمه‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫آنچه پیش رو دارید حکایتهای پدر است برای فرزند‪.‬‬
‫شبها بقصد تفرج و یا شاهد آوردن‪.‬پندهای پدرانه است که نکته ها در خود دارد‪.‬‬
‫فرزند آنچه میشنود یادداشت میکند برای ثبت در حافظه تاریخ‪.‬‬
‫در این مجموعه نامی از کسی و جایی نیامده‪ .‬اسامی و مکانها غیر واقعی اما حکایت واقعی است‪.‬‬
‫محل وقوع حوادث روستایی در شمال غربی ایران است‪.‬‬
‫روستایی کوهستانی با درختان بادام و پسته وکم آب‪.‬‬
‫بیشتر وقایع در ‪ ۱۳۰۰-۱۳۴۰‬ه ش اتفاق افتاده و راوی حوادث را دقیقا با نام و مشخصات بیان نموده اما به ضرورت‬
‫تغییری دست داد‪.‬‬
‫این روستا که بعد از شهر صاحب دومین مدرسه دولتی میشود‪.‬‬
‫افراد خود انگیخته بسیار دارد‪ .‬از فرماندهان لشگر ‪-‬استاندار‪-‬وزرا‪-‬عضو مجلس خبرگان و شورا و دیگر کارآمدان و‬
‫مدیران رده باال‪.‬‬
‫سوالی را برمی انگیزد که این روستای کوهستانی و کم آب با محصول اندک منحصر به بادام و انگور چگونه چنین‬
‫مردانی را پرورانده‪.‬‬
‫چه سری در خاکش نهفته‪.‬‬
‫وتنها خواستیم حکایات بر یادها بمانند بی هیچ غل و غش‪ .‬شاید آیندگان به رموز این سرزمین پی برند‪.‬‬
‫تقدیم به پدر و مادرم که هدف از این حکایات حالوت و شیرینی عاقبت را به کاممان جاودان ساخت‪.‬‬
‫‪www.freelast.blogfa.com‬‬
‫معلم زرنگ‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫جوان بود و پر شور‪ .‬پس از فوث پدر بار خانواده را بر دوش گرفته و با اجاره باغ خرجی‬
‫میداد ‪.‬‬
‫خدمت نظام را جزو سپاه دانش عازم روستایی مسیحی نشین میشود‪.‬‬
‫غرور جوانیش امر و نهی را برنمی تافت‪.‬‬
‫اینجا را برگزیده بود که خود هم مدیر بود هم معلم‪.‬‬
‫چند بار بازرس مدارس روستایی آمده و با ایرادات غیر منطقی غرورش را جریحه دار کرده‬
‫بود‪.‬‬
‫جوانی و سر سودایی فکری را در مخیله اش پرورش میدهد‪.‬‬
‫شاگردی را به کشیک سر جاده میگمارد تا خبر آمدن بازرس را بدهد‪.‬‬
‫نزد بچه ها بازرس را منفور معرفی نموده‪ .‬هر یک سنگی و سگی را آماده نگه میدارند‪.‬‬
‫با خبر ورود بازرس بچه ها اختیار از کف داده و با سنگ مقدمش را گرامی میدارند و سگان‬
‫روستا را در پی اش رها میکنند‪.‬‬
‫پس از آن هیچگاه بازرسی پای به روستا نمی رسد‪.‬‬
‫دردسر مهمانداری‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫خان عمو سالیکه فوت کرد و ما به غمش تا به آخر ماندیم تابستان برادر زاده اش را نزد خود دعوت کرد‪.‬‬
‫برادر زاده ای که از آداب و رسوم آن محیط هیچ نمی دانست‪ .‬پس از رسیدن به روستا پسر پشت در‬
‫منزل عمو دق الباب کرد و هر چه منتظر ماند خبری نشد‪.‬‬
‫پس از مدتی انتظار زن عمو از دیوار انتهای کوچه پایین آمده و نشانی عمو را در باغ پشت همان دیوار‬
‫می دهد‪.‬‬
‫پسر فارغ بال از دیوار انتهای کوچه پایین پرید‪.‬با عمو دیده بوسی کرد و به تفرج و گفتگو نشست‪ .‬عصر‬
‫عمو گله کوچکش را سپرد تا پسر به خانه برساند‪ .‬بدون نشان دادن راه و خود رفته میوه بیاورد‪.‬‬
‫فصل سیب و بادام و گردو و پسته و انگور بود‪ .‬توت و زردآلو‪.‬‬
‫پسر همان راهی را که آمده بود در پیش می گیرد گوسفندان پای دیوار می ایستند‪.‬فکری به خاطرش می‬
‫رسد‪ .‬سر دسته را که بزی چاالک بود بغل کرده و از دیوار می سراند‪.‬‬
‫صدای سر دسته از آن طرف دیوار گله را به جنب و جوش وامی دارد و یکایک با هل دادنی از دیوار‬
‫می گذرند‪.‬‬
‫دیواری بلند که حایل و مانع رفت و آمد قرار داده شده بود‪.‬‬
‫دیر وقت شب عمو دل نگران به منزل بازگشت ‪.‬پی پسرک همه جا را گشته بود‪.‬‬
‫غافل از اینکه پسرک راه میانبر را برگزیده بود‪.‬‬
‫مشکوک‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫پسر دانشجوی رشته برق بود و در طبقه پایین منزل آزمایشگاهی برای خود ترتیب داده بود‪.‬تخته سیاهی بر دیوار کوبیده و میز بزرگی‬
‫پر از قطعات الکترونیک و دل و روده رادیو و تلویزیون بیرون ریخته و گوشه ای نیز ابزار کیمیاگری بر پا کرده و لوله های بهم پیوند‬
‫داده و چراغهای الکلی تعبیه کرده و مشغول اسطرالب سیماب و طال‪ .‬برادر و خواهر کوچکتر نیز برسم بچه های آن دوران جوجه‬
‫هایی را پرورش داده و بزرگ کرده بودند و حال مرغ و خروسشان جزوی از اعضای منزل بشمار می آمدند و براحتی در منزل رفت‬
‫و آمد می کردند و کسی جلوگیرشان نبود‪.‬‬
‫بچه گربه دست آموز خانه نیز با آنها کنار آمده و با شیطنت های خود اهل منزل را شادمان می کرد‪.‬‬
‫پیش آمد که طبقه باالی منزل را تعمیر کنند لذا برای مدتی طبقه پایین را برای سکونت برمی گزینند‪.‬‬
‫در سالن بزرگ مبلمان منزل را چیده و آزمایشگاه و وسایلش نیز بجای خود محفوظ می ماند‪.‬روزی پیرمرد شریفی از آشنایان‬
‫بدیدارشان می آید‪.‬پدر خانواده شربتی تعارف می کند که طبقه باال کارگران فرا می خوانندش ‪.‬ناچار با عذرخواهی پیرمرد را تنها می‬
‫گذارد و به طبقه باال می رود‪.‬‬
‫اما بازگشتش بطول می انجامد‪.‬‬
‫پیرمرد چشم به اطرف می اندازد ‪.‬تخته سیاهی پر از فرمول و اشکال عجیب مقابل دیدگانش بعد در سمت راست میزی پر از رادیوهای‬
‫اوراقی و تلویزیونهایی که برفک می زدند‪.‬که مرغ و خروس همچون دو عاشق و معشوق با کمال آزادی وارد می شوند و جلوی پیرمرد‬
‫لحظه ای ایستاده و نگاهش می کنند و بعد در مقابل دیدگان ناباورانه پیرمرد هر کدام بر مبلی جلوس کرده و به مرد خیره می شوند‪.‬‬
‫در این حین سوزشی در انگشت شصت پا احساس می کند‪ .‬نگاه می کند‪ .‬بچه گربه خانواده انگشت را در دهان گرفته مرد چندش می‬
‫شود و زود پاها را جمع می کند‪.‬‬
‫بچه گربه کمی نگاهش می کند واکنش مرد را می آزماید‪ .‬چند پشتک می زند و چون از مرد حرکتی نمی بیند گلوله نخ را پیدا کرده و‬
‫بازیگوشی می کند و مرد متحیر از حرکات عجیب و اوضاع غریب خانه نگاهش متوجه سقف می شود که خفاشی آویزان از کرکره‬
‫پنجره که بچه های منزل پناهش داده بودند مشاهده می کند دلش آشوب می شود ‪.‬تا بچه گربه را گرفتار در ریسمان و نخ بدست و پا می‬
‫بیند فرار را بر قرار ترجیح می دهد‪.‬‬
‫خرافاتی‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫گاه تقارن خرافه و واقعیت چنان بهم پیوند می خورد که خاستگاه خرافه درست می نماید‪.‬‬
‫پسر از دو روز تعطیلی استفاده کرده و راهی موطن اش می شود‪.‬‬
‫در اتوبوس مسافر کنار دستی اشاره ای به جاروی باالی سر راننده کرده و به نحسی آن می‬
‫پردازد و اینکه این سفر سرانجام نخواهد داشت ‪.‬که وجود جارو در باالی سر راننده نحس‬
‫است‪.‬‬
‫پسر به روی خود نمی آورد و سرگرم تماشای مناظر بیرون می شود و از اینکه چنین حادثه‬
‫ای روی دهد در دل به خوش باوری مرد می خندد‪.‬‬
‫اما پس از ساعتی یکباره صدایی از اتوبوس بلند می شود و بدنبالش ماشین متوقف می شود‪.‬‬
‫پس از وارسی معلوم می شود چنان خرابی ای روی داده که اتوبوس تا چند روز زمین گیر‬
‫است‪.‬‬
‫آن روز در تاریکی شب بزحمت وسیله ای یافته و بدیار خود بازمی گردد‪.‬‬
‫اما همواره در این تقارن حادثه و وجود جاروی نحس که از تصادفات بوده تامل می کرد‪.‬‬
‫مراقب‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫مسابقات ورزشی دانش آموزی در این شهر برگزار می شد‪ .‬مرد جوان نیز با سابقه ای که در‬
‫فدراسیونهای ورزشی داشت بعنوان ناظر هماهنگ کننده و داور مسابقات و همچنین مسئول داوران‬
‫انتخاب می شود‪.‬‬
‫از صبح تا نیمه شب مسئول امور داوران مختلف بودن و نیازشان را برآوردن عالوه بر کاردانی به‬
‫درایت نیز نیاز داشت‪.‬‬
‫بدون کنترل دقیق کاری را انجام نمی داد هر چند لزومی نمی دید‪ .‬تا اینکه در آخرین روزهای برگزاری‬
‫مسابقات مردی مراجعه و خود را بنام یکی ا ز داوران حاضر معرفی و تقاضای اسکان می کند‪.‬‬
‫مرد مسئول داوران لیست را کنترل و شخص دیگری را هم نام مرد می یابد‪.‬مرد را لحظه ای به صرف‬
‫چای دعوت کرده و بدون اینکه جلب توجه کند حراست را در جریان امر می گذارد‪.‬‬
‫مرد چون نسبت به قضایا مشکوک می شود بی معطلی راه خروج را در پیش می گیرد که مامور حراست‬
‫پیدایش کرده و مدارک شناسایی می طلبد‪.‬‬
‫در بازرسی از وسایل مرد وسایل شخصی ورزشکاران یافت می شود که مرد با جا زدن خود بعنوان‬
‫داور مسابقات از کمد ها و ساکها جمع آوری کرده بود‪.‬و از غرایب اینکه در تمام این مدت همراه مامور‬
‫حراست بود و دوستی عمیقی بین شان پدید آمده بود و تنها دقت مسئول داوران پرده را بکنار می زند‪.‬‬
‫شوخ طبعی‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫شوخ طبعی اش حرف نداشت‪ .‬همه مزه ملیح و نمکین شوخی هایش را چشیده بودند‪ .‬شوخی هاییکه گاه‬
‫همه را بهم می ریخت و تا حقیقت ماجرا آشکار شود نقل و حدیثهایی موجب می شد و گرفتاریها پدید می‬
‫آورد و عامل ماجرا خوشحال از این فتح الفتوح در دل شادمانیها می کرد و در نهان به سادگی مردم‬
‫ریشخند می نمود‪.‬‬
‫چون در مجلسی حاضر می شد به آرامی با بغل دستیها مشغول صحبت می شد و طنزی بکار می برد که‬
‫دقیقه ای بعد مرد متوجه نیشش می شد و به آهستگی و سر در گریبان از جا برخاسته و در گوشه ای سر‬
‫به تفکر فرو می برد و دیگری جایش می نشست و ربع ساعتی بعد او نیز گرفتار شده و دست پاچه عرق‬
‫کرده از نیش طنز مرد جایی دیگر امان می یافت‪.‬‬
‫و همین کار را نیز در اجتماع انجام می داد‪ .‬چون در خیابان با آشنایی برخورد می کرد چنان سرکارش‬
‫می گذاشت که تا هفته و گاه ماهی دنبال نخود سیاه بود و پیدا نمی کرد‪.‬‬
‫روزی پسرک یکی از اقوام را جلوی مدرسه شان مالقات می کند‪ .‬با زبان کودکانه به پسرک مزده می‬
‫دهد که چلچله ای در منزلشان متولد شده زود خود را برساند‪ .‬پسرک خوشحال به منزل می آید و جوجه‬
‫را می طلبد و در مقابل انکار پدر و مادر اصرار می کند و کار به گریه و قهر می کشد‪.‬‬
‫پدر و مادر بچه چلچله را تعبیر نابجا می کنند و با خویشی وصلت را بهم زده و دامنه شوخی مرد چنان‬
‫باال می گیرد که موضوعی پوچ دودمانی را آشفته می کند‪.‬‬
‫تنها پس از دو‪-‬سه ماه معلوم می شود که دل خوش کنکی برای پسرک منظور بود!‬
‫آب ملخ‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫سالی حمله ملخ روی می دهد‪ .‬ابری سیاه در آسمان ظاهر می شود و بر‬
‫مزرعه گندم می نشیند و در عرض چند دقیقه تمام محصول بهدر می رود و‬
‫پس از آن تخمگذاری ملخها مشکالت را افزون خواهد کرد و باید چاره ای‬
‫اندیشید ‪ .‬سموم نباتی هنوز اختراع نشده بود و تنها راه عالج آوردن آب ملخ‬
‫بود ‪.‬‬
‫سید پاک و خالصی برمی گزینند و برای آوردن آب ملخ روانه اش می کنند‪.‬‬
‫این مرد زکی بدون اینکه با کسی سخن گوید سفرش را آغاز می کند و از هفت‬
‫کوه و هفت رودخانه می گذرد تا مقصود را به چنگ آورده و با ظرفی از آن‬
‫آب باز می گردد‪.‬‬
‫بدنبالش پرندگانی ظاهر می شوند و شروع به شکار ملخها می کنند و چون‬
‫منقارشان به هم می چسبد در آب ملخ فرو می برند و پاک می کنند و به این‬
‫ترتیب تمام ملخها صید می شوند و مهلتی برای تخمگذاری نمی ماند‪.‬‬
‫حسرت یک روز گرم‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫فرمانده پادگان سرهنگ توپخانه بود ‪.‬‬
‫رشادتش در مصاف با ترکها مدال افتخار برایش به ارمغان آورده بود‪.‬‬
‫هر روز راننده با جیب از منزل سوارش نموده و به پادگان می برد و عصر‬
‫همان راه را برمی گرداند‪.‬‬
‫آن روز در گرمای تابستان سرشان حسابی شلوغ بود‪.‬‬
‫بعد از اتمام کار سوار ماشین می شود ‪.‬راننده هر چه استارت می زند ماشین‬
‫روشن نمی شود‪ .‬سربازها جمع می شوند و ماشبن را در طول پادگان چند بار‬
‫عقب و جلو میبرند‪.‬‬
‫اما ماشین همچنان خاموش بود‪.‬سربازی ساده دل از گرد راه می رسد‪ .‬جمع‬
‫گرما زده و خیس عرق را نگاهی انداخته و می پرسد "ماشین بنزین دارد ؟"‬
‫پس از بررسی باک خالی بنزین حسرتی می ماند از عرقی که زیر آفتاب‬
‫ریختند!‬
‫تهران نشینی‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫پسر پس از گرفتن دیپلم برای ادامه تحصیل عازم تهران بود‪.‬‬
‫برادر خطرات راه را گوشزد می کند ‪.‬از جمله مخاطرات سفر با قطار‪.‬و اینکه وقتی در تهران از قطار‬
‫پیاده می شوند شخص خوش لباسی جلو آمده و مودبانه می خواهد در بردن چمدانها کمک کند‪.‬‬
‫مبادا اعتماد نموده و چمدانش را بدستشان بسپارد که گرگانی در لباس میش اند‪.‬‬
‫پسر آویزه گوش می کند‪.‬‬
‫در ایستگاه راه آهن تهران پیرمرد تاجری که با هم همسفر بودند با دیدن بار و بندیل پسر و به زحمت‬
‫افتادنش جلو آمده و می خواهد کمک کند‪.‬‬
‫اما پسر با یادآوری توصیه های برادر مقاومت نموده و مرد را از خود می راند‪.‬‬
‫مرد متوجه سوئ ظن پسر می شود ‪.‬می گوید من پیر مرد تاجر چه چشمداشتی به وسایلت می توانم داشته‬
‫باشم !تنها می خواهم کمکت کنم‪.‬‬
‫اما پسر همچنان کمک مرد را قبول نمی کند‪.‬‬
‫مرد راه خود پیش گرفته و می رود‪.‬‬
‫بعدها که پسر عهده دار مدیریت اداره ای می شود و با مرد تاجر دوباره روبرو می شود ناچار خود را از‬
‫دیدگانش مخفی می کند‪.‬‬
‫عروسی‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫بهار وتابستان فصل کشت و کار است و همگی مشغول زراعت‪.‬چون محصول جمع آوری می شود و‬
‫دست رنج‬
‫حاصل می آید تدارک جشن می بینند و پشت سر هم زیارت مشهد الرضا و یا مجلس عروسی فرزندان ‪.‬‬
‫مراسم عروسی مانند هر جایی اینجا نیز شکوه خاصی دارد‪.‬در این وادی نیز تمامی اهالی دعوتند و خرد‬
‫و کالن تمام تعارفات را کنار گذاشته و با مشارکت هم مجلسی می آرایند‪ .‬سوری داده می شود و نسلی‬
‫تداوم می یابد‪ .‬هال بزرگ منزلی را مرتب کرده و مجلس آماده می شود‪.‬ده ‪ -‬دوازده گوسفند ذبح کرده و‬
‫آشپزی مشغول تدارک ولیمه می شود‪.‬موسیقی عاشقی نواخته می شود و البته بزرگان دسته های نمایش‬
‫نیز دعوت می کنند ‪.‬بطوریکه در دهه بیست شعبده بازی را از تهران به مجلس عروسی آورده اند‪.‬‬
‫آب گوشت جداگانه جداگانه لپه جداگانه و گوشت جداگانه طبخ می شود ‪ .‬بهنگام پذیرایی سفره ای پهن می‬
‫کنند‪ .‬سر تا سر نان می گذارند و کوزه های آب و کاسه های نمک ‪ .‬موقع صرف غذا برای هر نفر کاسه‬
‫ای غذا می آورند‪.‬در هر کاسه آشپز ابتدا مالقه ای آب گوشت می ریزد بعد مقداری لپه از ظرف دیگر‬
‫وتکه ای گوشت‪ .‬همگی به این ترتیب مهمان می شوند و پس از صرف غذا دالک آبادی و در این موارد‬
‫همه کاره حوله ای به کمر بسته و دسته ای چوب جاروی تمیز بجای خالل دندان به سمت دیگر وآفتابه‬
‫لگنی در دست وارد می شود و ابتدا خالل دندان تعارف می کند و سپس آب ریخته دستشان را می شویند‬
‫ودر نهایت با حوله دستشان را خشک می کنند و بهمین ترتیب تمام مجلس را خدمت می کند‪.‬‬
‫عمه خانم‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫عمه خانم بزرگ خاندان بود و همه احترامش را مراعات می کردند‪ .‬خانه ای بزرگ داشت و در فراق شوهر‬
‫مرحومش با کلی خدم و حشم اربابی می کرد ‪.‬‬
‫چند خدمتکار عهده دار کارهای منزلش بودند و خود از صبح تا شام مشغول امر و نهی‪.‬‬
‫دیگر آمرانه صحبت کردن عادتش شده بود و به نزدیکانش نیز فرمان می داد‪.‬چون مهمانش می شدند بقدری خواهشهای‬
‫ریز و درشت صادر می کرد که میهمان از پا درمی آمد و فرصت نمی کرد لحظه ای نشسته و سر صحبت باز کند‪.‬‬
‫زن برادرش بندرت منزلشان می رفت‪.‬و روزی که بناچار لختی آنجا می آساید از لحظه ورود عمه خانم پی فرمایشات‬
‫می فرستد‪.‬به فالن خدمتکار بگوید آب در غذا کم بریزد و بار دیگر شیرینی تازه پخته شان را بچشد و بر خمیر نان‬
‫نظارت کند که نوکران خوب عمل آورند‪ .‬سری به تنور بزند که دود نکند و تا زن برادر می خواست لحظه ای بنشیند‬
‫و حال عمه خانم را جویا شود عمه خانم بلندش کرده و با قربان صدقه پی کاری می فرستاد و میهمان را تا شب به‬
‫بیگاری می گرفت‪.‬‬
‫زن برادرنیز آن روز بقدری فرمایشات انجام می دهد که از پا می افتد و دیر وقت به منزل بر می گردد و از آنجا که‬
‫هر دعوتی را باید پس داد فردایش عمه خانم صبح زود نوکرش را می فرستد که برای نهار یک پیاله کوچک دیزی‬
‫کافیست لحظه ای مزاحم خواهیم شد‪.‬و البته یک پیاله دیزی جوابگوی ایل همراه نیست و باید تدارک دید‪ .‬و چون حتی‬
‫در منزل خود میزبان نیز عمه خانم فرمایش صادر می نمود و برادرش به حرمتش زبان فرو می بست زن برادر خود‬
‫را به مریضی زده و در بستر دراز می کشد و نوکرشان را می فرستد که عذر خواسته و بخاطر ناخوشی آن روز را‬
‫صرف نظر کنند‪ .‬اما عصر عمه خانم براي عیادت سرزده مي آید و البته بهمراه عروسها و نوه ها و نوكر و‬
‫خدمتكارهایش كه سر به بیست نفر مي زد‪.‬‬
‫زن برادر با دیدن آنهمه جمعیت مرض واقعي عارضش مي شود و دستورات عمه خانم چنان آشفته بازاري پدید مي‬
‫آورد كه هفته اي بستر را ترك نمي كند‪.‬‬
‫نوکر‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫حجم پول در گردش اندک بود و معموال جز دولت و مشاغل دولتی پول نقد نزد کسی یافت نمی شد و معامالت‬
‫بصورت پایاپای انجام می گرفت و حتی خان ها و اشراف نیز گاهی که به نقدینگی احتیاج داشتند الزم می آمد که‬
‫اعتباری از دولتیان دریافت کنند و برای این مهم گاه به صحنه سازی های غریبی دست می زدند ‪.‬‬
‫خان جوان بود و الغر اندام و نحیف و نوکری داشت با هیئتی مردانه و قوی بنیه و برازنده برای نشستن بر صندلی‬
‫خان‪.‬‬
‫خان نیازمند دریافت وامی از بانک بود اما در خود آن شهامت و قیافه را نمی دید که ماموران حساب ببرند و با‬
‫اختصاص وام موافقت کنند‪.‬لذا با نوکرش قراری می گذارد که موقع آمدن مامورین چند ساعتی نقش خان را بازی کند‬
‫و خان لباس نوکری پوشیده و خدمت کند تا بتواند وام درخواستی را بگیرد‪.‬نوکر با طیب خاطر می پذیرد‪.‬‬
‫روز موعود نوكر مرتب لباس مي پوشد و ساعت صالي خان را به جیب بغل مي گذارد و بر صندلي خان جلوس مي‬
‫كند و در دل بر این گردش روزگار آفرینها مي گوید‪.‬اما خان كه لباس نوكري پوشیده در دل تشویشها دارد از اینكه از‬
‫عهده نقش خود برآید و هم اینكه مامورین مجاب شوند‪.‬موقع پذیرایي از مامورین نوكر بر تخت نشسته موقعیت را‬
‫مناسب دانسته و هر چه مي تواند دادو فریاد راه انداخته و عتاب مي كند و دستورهاي تند و ممتد مي دهد كه عرق از‬
‫سر و روي جوان سرازیر مي شود و ناشیانه عمل كردنش نیز عتابها را بیشتر مي كند و جرات حضور در جمع‬
‫مهمانان را در خود نمي بیند‪.‬‬
‫یكي از مامورین جوان خان را مي شناخت و تا آن هنگام سكوت كرده بود و طرز برخورد و گفتار آنكه بر صندلي‬
‫نشسته بود را مشكوك مي دید ‪.‬به بهانه اي بیرون رفته و با خان در كسوت نوكري برخورد مي كند بازگشته و چنان‬
‫نوكر را به باد ناسزا مي گیرد كه آنچه رشته بودند پنبه مي شود و مامورین متعجب از این صحنه سازي مزرعه را‬
‫ترك مي كنند‪.‬‬
‫شانس‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫حتما با مسابقات پیامک آشنا هستید‪.‬سوالی مطرح و گزینه های چهار جوابی‬
‫برای ارسال پاسخ اعالم می شود و با قرعه کشی بین پاسخهای صحیح برنده‬
‫معلوم می شود‪.‬‬
‫گاه تعداد شرکت کنندگان تا سه ملیون نفر رسیده و با ارزشترین جایزه که تعیین‬
‫شده یک اتومبیل بود‪.‬‬
‫باری پسر هر روز ذر مسابقه شرکت می کرد و پاسخ صحیح را می فرستاد‬
‫اما هیچگاه برنده نمی شد‪ .‬تا اینکه روزی بدون اینکه سوال را بداند پاسخی را‬
‫بطور اتفاقی می فرستد و این عمل نظیر انداختن تیری در تاریکی بود‪.‬‬
‫بعد از ظهر از دفتر مسابقه تماس می گیرند و مژده برنده شدنش را می دهند‪.‬‬
‫پسر در مقابل این اتفاق نادر هاج و واج می ماند‬
‫امنیت‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫اینهم نشانی از امنیت برای آنانکه از نا امنی شکایت می کنند و در محله شان سرقت اتفاق می‬
‫افتد و متوسل به انواع قفل و دستگاههای دزدگیر می شوند‪.‬‬
‫ظهر مرد با مرتب کردن گاراژ خانه ساعتی خود را مشغول می کند و موقع نهار بدون اینکه‬
‫کلید و سوئیچ را از روی در بردارد در را بسته و به منزل مراجعت می کند و تا صبح فردا که‬
‫برای سر کار رفتن دنبال سوئیچ می گردد قضیه را فراموش می کند‪.‬‬
‫صبح همه جای خانه را برای پیدا کردن سوئیچ می گردند و چون نا امید می شوند کلید یدک را‬
‫برمی دارند که بر روی درب گاراژ همانطور آویزان می یابند‪.‬‬
‫در دل خدا را شکر می کنند که یک روز ماشین و کلیدش در دسترس بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده‬
‫بود و همه چیز دست نخورده باقی مانده بود‪.‬‬
‫این کوچه یکی از مناطق امن دنیاست و طی چهل سال هیچ سرقت و جنایتی در آن روی نداده‪.‬‬
‫زن مستجاب الدعوه‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫زن مستجابدعوه بود‪ .‬هر گاه دست بدعا برمی داشت رحمت خدا نازل و حاجت برآورده می شد ‪.‬‬
‫مردم مشکالتشان را نزدش مطرح و زن با خلوص نیت دو رکعت نماز هدیه شان کرده و نیازشان قضا می گردید‪.‬‬
‫مشکلی نبود که بدستش باز نشود و چه بسیار بدهکاران که با دعایش از گرفتاری نجات می یابند و دردمندان که شفا‬
‫می یابند‪ .‬مردم شهر آنانکه می شناختندش همه احتیاجاتش را تامین می کردند و بدون اینکه درآمدی داشته باشد گردش‬
‫چرخ فلک نیازهای زندگیش را محدود می کرد‪.‬‬
‫خانه ای کوچک داشت از ارث پدری که مردم خیر تعمیر کرده و در آن به آسودگی می زیست ‪.‬واسطه خیر نیازمندان‬
‫بود و مردم خیرات را در منزل تحویلش می دادند او بدون هیچ چشمداشتی همه را می بخشید و تا زمانیکه حصه ای‬
‫برایش تعیین نمی کردند هیچ از آنهمه مال برنمی داشت‪ .‬جهیزیه برای عروسان نیازمند جمع می کرد و خرج تحصیل‬
‫دانشگاه جمع می کرد و با اینکه سنی باالی ‪ ۷۵‬سال داشت با چرخ دستی نیازهای مردم را به دستشان می رساند و‬
‫واسطه خیر بود‪ .‬این صبر و تحمل و آن قدرت عجیب در دعایش که همواره پذیرفته می شد را پسری ناخلف و‬
‫عروسی ناسازگارتر به خوبی جبران می کردند‪.‬‬
‫پسر شغل درست و حسابی نداشت و عروس نیز با هم دستی شوهر قصد جانش کرده و می خواستند منزل پدریش را‬
‫صاحب شوند و اوالد دیگر جرات مقابله با ناخلفی اش را نداشتند‪.‬‬
‫همه جا شایع کرده بودند که آنها از مادر پیرشان نگهداری می کنند در حالیکه هیچ درآمد ثابتی نداشتند و مردم نیکوکار‬
‫هزینه های پیرزن را بخاطر کرامات معنویش تقبل کرده بودند‪.‬‬
‫این زن همچنان در سرما و گرما با چرخ دستی اش حاجات نیازمندان را بی چشمداشت بدستشان می رساند و فرشته‬
‫نگهبان شهر است و نعمتی که چون دست بدعا برمی دارد مجرب پذیرفته می شود‪.‬‬
‫مرگ زود رس‬
‫•‬
‫•‬
‫یک روده راست در بدنش نبود و همسرش دست کمی از او‬
‫نداشت‪.‬با هم نقشه می ریختند و سیاست بخرج داده و چرخ اقتصاد‬
‫را بزعم خود تندتر می چرخاندند‪.‬‬
‫چند وقتی بود که زن را بیم آینده رسیده بود و تحمل اینکه منزل‬
‫مسکونی خود را با فرزندان پس از فوت شوهرش تقسیم کند نداشت‪.‬‬
‫فرزند را نیز مزاحم مقصود خود می دید‪.‬با شویش گفتگو ها می کند‬
‫‪.‬نقشه ها طرح می کنند و برای به چنگ آوردن منزل انکار نسبت‬
‫فرزندی را ساده ترین و بهترین راه می بینند‪.‬بیچاره فرزند وقتی می‬
‫شنود که نامش در شناسنامه پدر درج نگردیده! اما آیا تقدیر اجل نیز‬
‫تابع امیال انسانها خواهد بود ؟‬
‫دارا و ندار‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫مرد دارا معتمد شهر بود ‪.‬شرافت و تقید به اخالق را با هم داشت و خیر العمل بود‪ .‬مجتمعی‬
‫تجاری بانضمام تعدادی مغازه دستش را برای هر کار خیری باز گذاشته بود و خود با آرامش‬
‫روزگار می گذراند و وقف خدمت به خلق بود ‪.‬‬
‫در کوچه پشت مجتمع اطاقی بود متعلق به همسایه ای زحمتکش و ندار‪.‬اطاقی همکف کوچه و‬
‫مرد بسختی روزگار می گذراند‪.‬ارتفاع مجتمع تجاری سایه بر منزلش افکنده بود و همسری‬
‫ناسازگار زندگی را برایش تلخ کرده بود‪.‬‬
‫کارشان به مشاجره و طالق می کشد و در دادگاه همسایه خیر العمل نیز بوساطت حاضر می‬
‫شود‪.‬چون قاضی فهرست اموال مرد را می پرسد‪ .‬همسایه مالدار به تصور مخاطب بودن اموال‬
‫بیشمار خود را می گوید و همه در پرونده ثبت می شود و قاضی حکم به نفقه سنگین می دهد‪.‬‬
‫چون حکم را درب منزل می آورند مرد ندار با دیدن ارقام در جا خشک می شود و هر چه در‬
‫دادگاه اعتراض می کند بعنوان مظلوم نمایی پذیرفته نمی شود!‬
‫و حضور دارا نیز گره کار را بیشتر سفت می کند‪.‬‬
‫هنر‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫جوان بود و به اقتضای روحیه جوانی عاشق و شیدا‪ .‬هنرپیشگان سینما محبوبش بودند و‬
‫آرزومند دیدارشان‪ .‬اما فراق را تنها می توانست با عکس شان جبران نماید ‪.‬‬
‫بریده عکسها را از مجالت کنده و آلبوم کرده بود و چند پوستر رنگی از محبوبانش را تابلو‪.‬‬
‫دیوارهای اطاقش پر بود از عکسهای هنرپیشگان مکش مرگ ما!‬
‫بعد از خاتمه دارالمعلمین محل خدمتش را یکی از شهرهای دور افتاده تعیین می کنند‪ .‬اطاقی‬
‫اجاره می کند با صاحبخانه ای متشرع و اهل حالل و حرام و محرم و نا محرم‪.‬‬
‫تابلو ها را همانگونه بر دیوار اطاق کرایه ای نصب می کند و عصر چون خسته و کوفته از‬
‫مدرسه باز می گردد با سیر در فیلمها و هنر پیشگانش روح خود را جال می دهد‪.‬‬
‫اطاقش را امن می دانست و هیچگاه نمی پنداشت غریبه ای داخل شود و آن صحنه ها را ببیند‬
‫که روز عیدی صاحبخانه ناغافل با ظرفی شیرینی و میوه داخل می شود‪ .‬جوان خود را می‬
‫بازد اما زود بخوی آموزگاری کنترل اوضاع را در دست گرفته و شروع به معرفی زیبارویان‬
‫می کند که این دختر دایی ماست و ساکن ینگه دنیا و این دیگری دختر عمه و آلمان نشین است‬
‫و آن یکی نیز دختر عمو و همسایه ملکه الیزابت و تا به آخر همه را یک به یک قوم و خویش‬
‫می خواند‪.‬‬
‫صاحبخانه مرد با فضیلتی بود هیچگاه خطای جوان را برویش نمی آورد‪.‬‬
‫شرکت مضاربه ای‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫شرکتهای مضاربه ای شور و هیجانی بوجود آورده بودند و در گوشه و کنار دفتر گشوده و با‬
‫جمع آوری پس اندازهای مردم ساده دل بقول خودشان تجارتی راه انداخته و بخشی از سود را‬
‫بین سهامداران پخش و باقی نصیب خودشان می شد ‪.‬‬
‫مرد نیز ‪ ۱۵۰۰۰۰‬تومان پس اندازش را نزدشان می سپارد و هر ماه سودش را گرفته و‬
‫روزگار می گذراند‪.‬تا اینکه حباب این شرکتها ترکیده و کم کم خبر ورشکستگی بلند می شود‪.‬‬
‫صاحب دفتر بازداشت می شود و اموالش به نفع طلبکاران ضبط می شود‪.‬‬
‫مرد چندین برابر مبلغی که سپرده بود سود دریافت کرده بود اماطمع مانع می شود و چک سر‬
‫رسید سپرده را دستکاری کرده و ‪ ۱۵۰‬را تبدیل به ‪ ۳۵۰‬می کند و شاکی می شود‪.‬‬
‫در دادگاه چون قاضی مساله دستخوردگی چک را پیش می کشد تقصیر را بگردن همسرش می‬
‫نهد که این خبط از او سر زده اما همسرش سواد نداشت و قادر به این کار نبود و همین اسباب‬
‫رسوایی و تمسخرش می شود‪.‬‬
‫پس از آزادی صاحب دفتر از زندان هر چقدر پی اش می فرستند که چک را تحویل داده و‬
‫سرمایه خود را تحویل بگیرد از خجلت حاضر به تسلیم چک دستکاری شده نگردید و مبلغش‬
‫وصول نشد‪.‬‬
‫نذری‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫معموال به مناسبت اعیاد مذهبی بساط نذورات گسترده می شود و دیگ و اجاق برپا شده و عطر‬
‫مطبوع آش و شله زرد در هوا می پیچد‪.‬‬
‫صبح زود اول وقت دق الباب می کنند و یک کاسه آش نذری می آورند‪.‬چشمها را می مالد و‬
‫ضمن تشکر ظرفی نقل بجایش هدیه می کند‪.‬‬
‫پس از ساعتی کاسه ای آش باضافه ظرفی شله زرد می آورند‪.‬اینبار نیز سپاس می گزارد و با‬
‫هدیه ای روانه می کند‪.‬‬
‫پس از ساعتی همسایه ای دیگر کاسه ای آش و ظرفی شله زرد و بشقابی حلوا می آورد‪.‬‬
‫صاحب نذر را دعا کرده و مقبولیت می طلبد و بشقابی نقل به اصرار به آورنده بذل می نماید‪.‬‬
‫نزدیک ظهر یک سینی شامل کاسه ای بزرگ آش ظرفی شله زرد و بشقابی حلوا و یک بسته‬
‫آجیل می آورند‪.‬آنروز بساط نذر و چشم هم چشمی همسایه ها نهار را منحصر به آش می کند‪.‬‬
‫بعد از ظهر که عازم خارج منزل میشود در کنار دیگ آش دیگ پلو را نیز مشاهده می کند و‬
‫گویا این همسایه قیمه پلو نیز نذر کرده ولی دعوت به شام بودنش مانع برخوداری از این خوان‬
‫گسترده پنجم می شود‬
‫دزدگیر‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫چند صباحی دزدی به باغ می زد ‪.‬‬
‫پسر دورادور مراقب بود تا اینکه دزد را با سبدهای آماده غافلگیر‬
‫می کند‪.‬‬
‫کتکش می زند و پاهایش را طناب پیچ می کند‪.‬‬
‫فاتحانه نزد پدر باز می گردد که دزد را گرفتم و پاهایش را بستم‪.‬‬
‫پدر بر سر می زند که پسر نادان این چه کاری بود که کردی ؟‬
‫دستانش آزاد است گره طناب را باز و فرار می کند‪.‬‬
‫پسر در جواب می گوید اهل همین والیت است و اهالی اینجا را اگر‬
‫پایشان ببندی بجایی نمی روند!‬
‫اقبال بلند‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫هیچ مطلبی را نمی توانست یاد بگیرد و هیچ درسی در ذهنش جای نمی گرفت‬
‫کمترین نمره ها همیشه نصیبش بود ‪.‬‬
‫‪.‬در مدرسه و بین شاگردها و معلم ها مثال کودنی بود و هیچ امیدی به آینده اش‬
‫نبود‪.‬‬
‫دبیرستان را در نیمه رها می کند و وارد هنرستان می شود‪.‬‬
‫اتفاق روزگار از طرف کشور سوئیس بورس تحصیلی اختصاص می یابد که‬
‫شرایطش تنها شامل این فرد می شود‪.‬‬
‫سالها بعد همکالسیهای درسخوان حداکثر به رتبه کارمندی ارتقا می یابند اما‬
‫این فرد مهندس قابلی شده و پله های ترقی را یکجا طی می کند‪.‬‬
‫با کوسه ها می رقصد‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫شهر مرزی این حسن را دارد که شهروندانش به کشور همسایه رفت و آمد می کنند و با‬
‫فرهنگ همسایه آشنا می شوند ‪.‬‬
‫داد و ستد فرهنگی صورت می گیرد و از یکنواختی محیط کاسته می شود ‪.‬‬
‫جوان ورزشکار نیز از چند روز تعطیلی استفاده کرده و سری به والیت غریب می‬
‫زند‪.‬کنجکاوانه همه جا را می نگرد و اگر مشکل زبان مانع نبود بهره بیشتری می برد‪.‬‬
‫روز آخر قبل از بازگشت سری به کنار دریا زده و محو تماشا می شود‪ .‬در گوشه ای خیل‬
‫کثیری را مشاهده میکند که جمع شده و دریا را می نگرند‪ .‬جلو رفته و با چند لغت نا مفهوم و‬
‫زبان اشاره در می یابد که بدنبال کسی هستند که داوطلب شده و در دریا شنا کند‪.‬‬
‫جوان ورزشکار نیز موقعیت را برای خودنمایی مناسب دیده ‪.‬زود آماده می شود و بدریا می‬
‫پرد‪.‬مدتی شنا می کندو به هر جا که اشاره می کنند می رود‪.‬پس از مدتی که سر و صدا ها می‬
‫خوابد به ساحل برمی گردد‪.‬اما سوالی در ذهنش بود که از میان این همه جمعیت چرا یکی‬
‫داوطلب شنا نشده بود؟‬
‫چهره هم وطنی را تشخیص می دهد و سوالش را در میان می گذارد‪.‬اما شنیدن پاسخ مو بر‬
‫بدنش راست می کند که طعمه ای بود برای کشاندن کوسه ها به تله و تمام این مدت با کوسه ها‬
‫شنا می کرد!‬
‫سه دختر سه قلو‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫مرد خسته و کوفته از کار روزانه باز می گردد‪ .‬روز گرم ودست تنها بودن امانش را بریده بود‪.‬‬
‫منتظر ورود فرزندی بودند و همسرش نمی توانست کمکی در کارهای مزرعه بکند‪.‬آن روز نیز چون به‬
‫منزل می رسد خود به کارهای خانه رسیدگی می کند که فرزندش دق الباب می کند‪ .‬مرد سراسیمه قابله‬
‫ای یافته و با دست پا چگی امور را بدست می گیرد‪.‬خستگی یک روز پر کار در مزرعه و پس از آن‬
‫کارهای منزل و بدنبالش بی خوابی تا صبح به شوق فرزندی که برکت به منزلش خواهد آورد فکر و‬
‫ذهنش را آشفته کرده بود‪.‬‬
‫در این حین با صدای گریه نوزاد ماما نیز به سراغش آمده و ضمن تبریک اضافه شدن یک دختر به جمع‬
‫خانواده مژدگانی می طلبد‪ .‬مرد به زحمت در آشفته بازار منزل به جستجو پرداخته و سکه ای یافته و‬
‫انعام می دهد‪.‬‬
‫و خوشحال از پدر شدن به گوسفندی که باید قربانی کند می اندیشد و اینکه از گله کوچکش کدام را کنار‬
‫بگذارد که ماما برای دومین بار آمده و خبر دومین دختر را می دهد و مژدگانی می طلبد‪ .‬مرد یکه ای می‬
‫خورد ‪ .‬اما در مقابل تقدیر سر تسلیم فرود آورده و اینبار خانه را زیر و رو می کند تا چیزی الیق بیابد که‬
‫خبر تولد سومین دخترش نیز می رسد‪.‬‬
‫شادمانی تولد سه دختر همزمان و مژدگانی قابل داری که باید بپردازد و گاوی که باید خوب تغذیه شود تا‬
‫شیر این نوزادان را بدهد و تنها ییش در آن شب هولناک مبدل به خشمی میشود که برای گریز از مهلکه‬
‫همه را از خود می راند‪.‬‬
‫راز کهنسالی‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫کهنسالی و طول عمر نعمتی است که اغلب تغذیه مناسب و محیط آرام و بدور از آالیش در آن‬
‫سهیم اند ‪.‬پدر پیرشان صد سال را گذرانده بود و تا آن هنگام به پزشک مراجعه نکرده بود‪.‬‬
‫روزی به سختی زمین خورده و پایش می شکند‪ .‬ناچارا به پزشک مراجعه می کنند ‪.‬دستور‬
‫عکسبرداری می دهد‪.‬‬
‫عکس را تهیه می کنند اما پدر از رفتن نزد پزشک خودداری می کند و خود به معالجه می‬
‫پردازد‪.‬‬
‫با تغذیه لبنیات محلي و گردو و بادام و نان محلي چند روزي استراحت كرده و سپس با عكس‬
‫به پزشك مراجعه مي كنند‪.‬‬
‫پزشك چون معاینه مي كند اثري از شكستگي نمي بیند دستور عكسبرداري دوباره مي دهد‪ .‬در‬
‫عكس جدید محل شكستگي كامال جوش خورده و استخوان سالم مشاهده مي شود‪.‬‬
‫با حیرت فراوان تفحص می کند‪.‬‬
‫وقتی شرحی از چگونگی خوددرمانی پیرترین مرد بیان می کنند راز سالمت و طول عمر مرد‬
‫آشکار می شود‪.‬‬
‫ژیان حیران‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫فرزندانش همواره از نداشتن ماشین شکایت داشتند و با حسرت همسایگانشان را نگاه می کردند‬
‫که بار و بندیل می بندند و راهی سفر می شوند ‪.‬‬
‫پدر امیدوارشان می کرد که به یاری خدا آنها نیز روزی صاحب اتومبیل خواهند شد‪.‬‬
‫پس از عمری خدمت صادقانه پاداش اهدایی را صرف بازپرداخت بدهی ها می نماید و با‬
‫باقیمانده ژیانی می خرند‪.‬‬
‫ماشینی که سی سال کار کرده و تقریبا اوراقی اش نصیبشان شده‪.‬‬
‫چند روزی بخاطر ماشین خوشحالی ها می کنند‪ .‬اسباب سفر را بسته و راهی سرعین و‬
‫استراحت در آبهای گرم آنجا می شوند‪.‬‬
‫روبراهی ماشین دلگرمشان می کند که از طریق جاده شمال عازو مشهد شوند‪.‬در گردنه حیران‬
‫ماشین بزحمت می افتد اما آنها تصمیم می گیرند که از پا نیفتند‪.‬‬
‫هن هن کنان ماشین سر باالیی ها را طی می کند و مجال سبقت به هیچ خودرویی نمی دهد‪.‬‬
‫باالخره اتومبیلی جرات بخرج داده و سبقت می گیرد‪ .‬از مقابلشان که می گذرد با تعجب به‬
‫آنهمه مسافر و بار و بندیل می نگرد و متلکی هم بارشان می کند که ژیان ! حیران!‬
‫و واقعا ژیان در آن سر باالیی حیران بود!‬
‫چارپای‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫بتازگی چارپایی خریده بود‪ .‬بار بر پشتش می نهاد وسبدهای میوه را جابجا می‬
‫کرد‪. .‬‬
‫اما رفتار چارپا حیرانش کرده بود‪ .‬مستاصل بود ‪.‬علوفه جلویش می گذاشت‬
‫نمی خورد و بجایش سبد میوه را می جوید و کاه های ریخته بر زمین را جمع‬
‫می کرد‪.‬‬
‫طاقت نمی آورد برای فروش به بازارش می برد‪ .‬مشتریان علت پس آوردنش‬
‫را می پرسند‪.‬‬
‫مرد با صداقت می گوید که کاه و خس و خاشاک را بر علوفه ترجیح می دهد‪.‬‬
‫می گویند حیف نیست چنین چارپایی را می فروشی ! از این االغ االغتر پیدا‬
‫می شود ؟ !‬
‫سرطان‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫صمیمی ترین دوستش بود ‪.‬یکدل و یک نفس بودند‪.‬رازهای هم را می دانستند و اسرار مگویشان فاش‬
‫بود‪.‬گاهی همکالس بودند و گاهی در کالسهای جداگانه‪.‬اما اوقاتشان با هم بود و هیچ غریبه ای در محفل‬
‫دو نفره شان راهی نداشت‪.‬حتی در مسئولیتهای جداگانه نیز بهم کمک می کردند بطوریکه چون عهده دار‬
‫اداره کتابخانه مدرسه می شود چندین جلد کتاب هدیه می کند تا کتابخانه پر و پیمان باشد ‪.‬‬
‫مدتی بود که متوجه رفتار عجیب و سخنان عجیبتر دوستش شده بود‪ .‬از تعریف غذاهایی که برایش آماده‬
‫می کردند تا خرید باشکوه ترین ویالی شهر که شماره اطاقهایش را نمی دانست‪.‬ونمرات بیست معلمان‬
‫برای دوست متوسطش و البته حسادت دیگران و مشکالتی که می آفرید‪.‬‬
‫رفتارهای کودکانه ای که سر می زد و سر خوشی های بدنبالش‪.‬‬
‫تا اینکه روزی خبر ازدواجش را میدهد آنهم در پانزده سالگی با زیباترین دختر شهر‪.‬‬
‫هر قدر فکر میکند با صداقتی که از دوستش سراغ داشت نتوانست مسئله را هضم کند‪.‬‬
‫تا اینکه روزی آمبوالنس وارد حیاط مدرسه می شود و دوستش را در حال اغما به بیمارستان می رسانند‬
‫و شکرانه که چندان دردش بطول نمی انجامد و به آسودگی بال می گشاید‪.‬‬
‫پرده ها فرو می افتد که بیماری را از نزدیکترین دوستش نیز مخفی کرده بودند و خود نیز از کوتاهی‬
‫عمرش خبر نداشت‪.‬‬
‫همیشه با عطر یاس و گلهای سفیدش که دوست میداشت خاطرش گرامیست‬
‫رشوه یا هدیه‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫مسئولیت ثبت احوال چند پاره آبادی را بعهده داشت‪.‬ساکن منزل پدری بود و از صبح تا ظهر به‬
‫رفع و رجوع کارهای اداری مردم می پرداخت ‪.‬‬
‫با شوخ طبعی ذاتی همه را رهین منت خود کرده بود وفردی نبود که طعم شوخی اش را‬
‫نچشیده و تا آخر عمر بیاد نداشته باشد‪.‬‬
‫مراجعانش از راههای دور و نزدیک می آمدندو اغلب خواسته شان کم وزیاد کردن سن‬
‫شناسنامه بود و البته با شوخی برگزار می نمود‪.‬‬
‫بطوریکه همواره سن حقیقی افراد را ثبتمی نمود و بجای جدل با شوخی مسئله را حل می کرد‪.‬‬
‫با این اخالق حسنه و خوشرویی هدایای بسیار برایش می رسید بطوریکه در آن محیط بسته‬
‫حسادت دیگران را بر می انگیخت‪.‬‬
‫ظرفی روغن برایش می آورند‪.‬آورنده نا آشنا بود و تنها آدرس و نامی می دانست‪.‬همسایه که‬
‫مدتها پی فرصتمیگشت خود را بجایش معرفی و هدیه را تحویل می گیرد‪.‬‬
‫چندی بعد که برای گرفتن مدارک سجل مراجعه می کنند ماجرا معلوم می شود اما همسایه به‬
‫گردن نمی گیرد‪.‬‬
‫نابغه‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫دو جوان تحصیل كرده و نابغه سر در كار خود داشتند و از اجتماع غافل ‪.‬‬
‫اختراعات و ابتكارات تمام وقتشان را بخود اختصاص مي داد‪.‬‬
‫دنیا در علم خالصه مي شد و ماورایي برایش متصور نبودند‪.‬‬
‫با وجود احترام مردم دستشان خالي بود و در آمدي نداشتند‪.‬‬
‫با خواندن اخبار حمایت دولت از مخترعین ایندو نیز مدارك خود را پرونده كرده و راهي‬
‫پایتخت مي شوند‪.‬‬
‫در مركز به اداره اي مناسب شئونات خود مراجعه و تقاضاي شغل مي دهند‪.‬‬
‫كارمند مسئول نگاهي به دو جوان مي كند و نگاهي به پرونده اختراعات و نامه تقاضاي شغل‬
‫مدیریت ‪.‬نامه اي سر به مهر مي نگارد و به دو جوان مي دهد تا در قسمتي مشغول بكار شوند‪.‬‬
‫دو جوان شادان و امیدوار با نامه به اطاقی راهنمایی می شوند‪ .‬پس از مدتی دو سفید پوش قوی‬
‫هیکل سوار آمبوالنسشان کرده و به آسایشگاه روانی منتقل می کنند‪ .‬هر چه داد می زنند و تظلم‬
‫می کنند بیشتر گرفتار می شوند و جنونشان آشکارتر می شود‪.‬‬
‫چند روزی محبوس می شوند تا اینکه با تالش بسیار و تحمل مصایب از ان محیط و از پایتخت‬
‫فرار می کنند‪ .‬و آرزوی اشتغال بر دلشان می ماند‪.‬‬
‫کتابفروش‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫مردان بزرگ در سایه اراده و همت عالی خود به مقامات و درجات عالی دست یافته اند ‪.‬و هر‬
‫گاه شماری از عالی رتبه گان از یک قوم باشند باید تحسین نمود و پی به علت برد‪.‬‬
‫شاید عجیب باشد اما این قوم هزار‪-‬دو هزار نفری تمامی مشاغل کلیدی منطقه را در اختیار‬
‫دارند‪ .‬و اداره ای نیست که از این طایفه در مسند ریاست و یا قایم مقامی نداشته باشد و شغلی‬
‫که یکی از سرآمدانش نباشند‪.‬‬
‫دو کودک یتیم و بی پناه را همه حمایت می کردند و یارشان بودند‪.‬اما با همت عالی روی پای‬
‫خود ایستادند‪ .‬از اینکه از مردمان بخواهند گریزان بودند و دسترنج خویش را کواراتر از هر‬
‫خواسته ای می دانستند‪.‬‬
‫بساط کتابفروشی محقر خود را روی زمین گسترده و کم کم وسعت می دهند‪.‬با تالش زیاد این‬
‫کتابفروشی کوچک تبدیل به بزرگترین ناشر و فروشگاه و پاساژ شهر می شود‪.‬‬
‫و حال نمونه ای هستند برای الگو برداری‬
‫مهمان نا خوانده‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫معموال مهمان حبیب خداست و قدمش روی چشم هر چند ناخوانده باشد‪ .‬همه درها برویش باز‬
‫است و افتخاری برای صاحبخانه که مهمانی برایش رسیده و آداب پذیرایی را مرعی داشته ‪.‬‬
‫چند روزی که از همه نوع اسباب راحتی و ماکوالت فراهم می کند از پا می افتد‪ .‬هر چه می‬
‫توانست تهیه می کند از سیب گالب و پسته و انگور سیاه و گالبی تا نان شیر مال و گردویی‪.‬‬
‫نقل و نبات را بجای قند تعارف می کند و اهل خانه را به منزل اقوام فرستاده بود تا مهمان‬
‫آسوده باشد‪.‬‬
‫چند روزی که می گذرد و مهمان می خورد و می خوابد مرد پی می برد که پذیرایی به مذاق‬
‫مهمان خوش آمده و قصد دارد بیشتر بماند‪.‬‬
‫طی این چند روز از کار و زندگی افتاده بود و اهل و عیال معذب و آواره بودند‪ .‬فکری به‬
‫نظرش می رسد‪.‬‬
‫نزد مهمان می رود و از نام و نشانش می پرسد که این چند روزه فرصت آشنایی نداشتیم خود‬
‫را معرفی کن‪.‬‬
‫مهمان با تلفظ غلط نام خود را بر زبان می آورد‪.‬میزبان فغان برمی آورد که پاشو ‪.‬چند روز‬
‫مهمان ما بودی در حالیکه نمی توانی نام خود را درست تلفظ کنی و با این ترفند رهسپارش می‬
‫کند‪.‬‬
‫موذن نابینا‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫هر روز سه نوبت مرد نابینایی بسیار آراسته و مرتب با کت و‬
‫شلوار اتو کشیده و معطر در کوچه ها به سوی مسجد ره می سپرد ‪.‬‬
‫از کودکی موذن مسجد روستا بود و تا به آخر عمر حفظ سنت نمود‪.‬‬
‫فرزندانش به شهر صاحب مقامات بودند‪ .‬روسا و مدیران ادارات‪.‬‬
‫علیرغم اصرارشان مرد همچنان به موذنی ادامه می داد و شهر و‬
‫زندگی آسوده نزد فرزند و نوه هایش را نمی پذیرفت‪.‬‬
‫تا سالیان کسانیکه گذرشان به روستا می افتاد پیرمرد نورانی بسیار‬
‫آراسته ای را می دیدند که آرام آرام بسوی مسجد می رفت و بانگ‬
‫دلنشین اذانش بر یادها می ماند‬
‫نو قلم‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫وقتی قلم بدست می گرفت کلمات جاری می شدند حظ می کرد از بدایع ادبی ‪.‬گاه بسیار ساده و‬
‫روانمی نوشت و گاه کلمات را آهنگین بهم می پیچید و زیبایی های دل انگیز زبان پارسی را‬
‫می نمایاند‪.‬‬
‫وارد مقطع جدید تحصیلی با دبیران نا آشنا می شود‪.‬‬
‫چون انشایش را میخواند معلم ادبیات بدقت نگاهش می کند و در پایان پسر را باز خواست می‬
‫کند که چرا نوشته دیگرانرا کپی کرده و می خواند‪.‬هر چه پسر آیه می آورد و قسم می خورد‬
‫افاقه نمی کند و دبیر تشخیص ود را معتبر می شمارد‪.‬‬
‫روزی قرار می شود در کالس انشا بنویسند‪.‬دبیر تمام مدت باالی سر پسر مراقبت می کند اما‬
‫باز هم مجاب نمی شود و پسر را متهم می کند که مطالبی را حفظ کرده و بر کاغذ می آورد‪.‬‬
‫آن سال دبیر اصال باور نمی کند که پسر خود انشا ها را می نویسد‪ .‬سال بعد نیز همین دبیر‬
‫معلم ادبیاتشان می شود‪ .‬اینبار از ابتدای سال تا پایان هیچگاه پسر را برای خواندن نوشته اش‬
‫فرا نمی خواند‪.‬‬
‫پسر هر هفته آماده می شود تا کالس را سر شوق آورد ولی انتظار بسر نمی رسد‪.‬‬
‫اما این عمل دبیر قلمش را پخته تر و شیواتر می کند‪.‬‬
‫مهمانی یوگا‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫•‬
‫دو پسر همسایه در یک دبیرستان درس می خوانند و با هم در یک دانشگاه قبول می شوند ‪.‬‬
‫یکی از پسر ها اطاقی اجاره و به تنهایی ساکن می شود ولی دیگری با چند همشهری همخانه می شود‪.‬‬
‫دعوت و قول و قرار مهمانی را می گذارند و مشغول درس و مطالعه می شوند‪.‬‬
‫روزی صاحبخانه پسر مجلس عروسی راه می اندازد و فردایش امتحان مهمی در جریان است‪ .‬پسر موقع را غنیمت را وارونه گشوده و تمرکزشمرده و با‬
‫آدرسی که داشت به منزل پسر همسایه خود را دعوت می کند‪.‬‬
‫پس از دق الباب و سر سالمتی راه پله باریک و طوالنی و پر پیچ به نظرش عجیب می آید و تا در اطاق را باز می کند یک رخت آویز سر تا سری بر دیوار‬
‫نمایان می شود پر از انواع لباس‪.‬‬
‫بعد چشم می گرداند و بر روی بسته لحاف و تشک دانشجویی را می بیند که پاها را عمود رو به باال گرفته و در حال تمرینات یوگا کتابی را وارونه گشوده و‬
‫تمرکز نموده‪.‬‬
‫نشسته بر زمین دانشجوی دیگری بر هر گوشش رادیویی خوابانده و بدقت گوش می دهد و مقابلش کتابی گشوده و کنارش ضبط صوتی نغمه هایی می پراکند‪.‬‬
‫پسر همسایه نیز پرده ای نصب کرده و پشت آن مشغول مطالعه می شود‪.‬‬
‫جوان مهمان کمی که خود را می یابد پشت میز کوچکی در آن اطاق عجیب مشغول آماده شدن برای امتحان فردا می شود‪.‬‬
‫پس از مدتی دو رادیو بر زمین گذاشته می شوند وجوان چند پیمانه برنج و پیمانه ای لپه در قابلمه ریخته و بر روی اجاق می گذارد و چون در یخچال را باز‬
‫می کند صفی از انوای شامپو و صابون چیده شده حال پسر را دگرگون می کند و بر خود نفرینها می کند که شام عروسی را نپسندیده و کفران نعمت نموده و‬
‫حال دچار چنین بالیی گردیده‪.‬‬
‫جوان دوباره رادیوها را به گوش می گیرد و چشم به کتاب می دوزد‪.‬‬
‫پس از مدتی پسر همسایه از پشت پرده برون آمده و سفره انداخته و پیازی بزرگ پوست می کند‪.‬‬
‫جوان مشغول یوگا نیز گم گم پاها را پایین آورده و سر سفر ه می نشیند و شام عجیب لپه پلو را صرف می کنند و بعد از شام پسر زود از آن مکان غریب‬
‫مرخص می شود‪.‬‬
‫پس از آن هرگز دعوت دانشجویی را قبول نمی کند‪.‬‬